– نمیدونم چیکار کنم. شاید اگه یه نفر دیگه پیدا کنم خوب بشم. مثل همون دختره که با یکی دیگه رفت و فراموشت کرد!
نمیدانم کِی میخواهم این عادتِ بدِ کمک کردنِ به آدمها را کنار بگذارم. کاری میکنند که از کمک کردن پشیمان شوی. چه عمدی، چه سهوی. واقعا برخورد. فراموشم کرده است؟ امکان ندارد. وقتی یک نفر به آن یکی میگوید تو معجزهی من هستی بعید است که بتواند معجزهاش را فراموش کند. خودم چند بار شنیدم که گفت تو معجزه من هستی. لعنتی! چرا باید همه چیز را به همه کس بگویی؟ کمک میخواهد؟ به درک. بگذار در تنهایی بمیرد. همانطور که من!
اصلا میدانستید بعضیها شغلشان این است که در زندگی مردم فضولی کنند و بفهمند که آیا آدمی یک آدم دیگر را فراموش کرده است یا نه؟ من هم نمیدانستم ولی گوگل همه چیز را میداند.
یکی از آنها را استخدام کردم. بنظرم شغل افتضاحی است. نه بخاطر اینکه همهاش سرشان در زندگی دیگران است، بلکه بخاطر اینکه پول کمی طلب میکنند. وگرنه چه کسی دوست ندارد که در زندگی این و آن سرک بکشد و با گفتن یک “فراموش کرده است” یا “فراموش نکرده است”، یک نفر را به زندگی برگرداند و آن دیگری را به کشتن بدهد. یکی را استخدام کردم.
– کمکی میتونم بهتون بکنم؟
بنظرم سوال اشتباهی بود. معلوم است لعنتی، فقط کافی است بگویی «اون کیه؟». بخاطر این سوال اشتباه، جواب سوال بیربطش را ندادم و مستقیم چیزی که میخواستم را گفتم.
– چیزهایی که باید از اون آدم بدونی رو ایمیل کردم.
– حله!
تلفن را قطع کرد. من نمیدانم آدمها چرا اینقدر نفهم هستند. وقتی میتوانست با یک کلمه سوال کند، دهانش را طوری باز کرد که انگار هیچوقت بسته نخواهد شد و الآن که کمی نیاز به توجه داشتم فقط با گفتن یک کلمه گند زد.
یک هفته بعد کار انجام شد. با همان ایمیل نتیجه را فرستاده بود. واقعا نمیدانستم میخواهم نتیجه را با ایمیل ولی سریع دریافت کنم یا با نامه ولی رسمی.
منتظرم نگذاشته بود. گنده نوشته بود: فراموش شدهای!
گمان میکردم خواهد نوشت “فراموش کرده است”. “فراموش شدهای” قضیهی دیگری است، یعنی آنقدر که باید به یادماندنی نبودی.
در ادامه آمده بود:
مدارک ضمیمه شدهاند.
دو سال است که حتی به تو فکر هم نکرده است. هر چیزی که او را به یاد تو میانداخت دور ریخته! متاسفانه شماره تماست را هم پاک کرده است. همین!
لعنتی! دور ریخته؟ من برای رنگ کردن آن تخم مرغ یک هفته وقت گذاشته بودم. گندش بزنند.
عجیب بود! چرا در همهی این سالها اینقدر متوهم بودم. هر کاری که انجام میدادم باید به نوعی به او مربوط میشد، چون تصور میکردم که دارد تماشایم میکند. آنقدر همهی من را از زندگیاش پاک کرده که معلوم است دیگر هیچوقت برنخواهد گشت. فکر میکردم خاطرهام مثل یک آدامس است که به لباسی که دوستش دارد چسبیده است و هیچوقت پاک نخواهد شد و حتی اگر آن لباس را دور بیاندازد همیشه یادش خواهد افتاد که آن آدامس بی همه چیز به لباس گند زد. ولی انگار یک قطره چایی بودم، آن هم در صورتی که بخواهم غلو کنم. حتی لازم نیست همهی لباس را بشوری، فقط آب زدن به همان قسمت کافی است تا لکه پاک شود.
انکار نمیکنم که جا خوردم. بدجور هم جا خوردم. از آن روز مغزم عصبانیتر از من است. انگار یکی یکی خاطرههای او را برمیدارد و میگذارد در انبار بدردنخورها، یک جایی در آن عقبها، همان جایی که خاطرهی تنظیم کردن آنتن تلوزیون برای دیدن یک مسابقهی فوتبال از روی بیحوصلگی در عصر دوشنبه را گذاشته است!
دلم ساکت شده. نمیتوانم بگویم همهاش تقصیر دلم بوده ولی الآن احساس گناه میکند.
عجیب است، انگار که مغولها به چرنوبیل حمله کنند و با تمام وجود هر آنچه که نیست را خراب کنند تا شاید آدمی دیگری بیاید و آنجا را دوباره بسازد. دیگر حس میکنم منزه از او شدهام. حس میکنم این اولین روز از بقیهی زندگی من است.
پاورقی: دیالوگ آخر از سریال Breaking Bad.
بسیار عالی بود.
ممنون ندا جان!