لش بودیم روی نیمكت، همونی كه بالای تپهست، از اونور هم غروب نارنجی و بنفش رو یه جور قشنگی در هم میآمیخت.
نای سیگار گرفتن هم نبود، باید همونجوری لش میموندی خیره به آسمان. برگشتم گفتم:
میدونی آدما مثل ابر میمونن، آره دیگه، ابر.
بعضی بزرگ، اندازهی همهی آسمون، بعضی کوچیك، اندازه كف دست؛ بعضی سیاااااه عین چیز، بعضی سفید مثل برف؛ بعضی شُر شُر میبارن، بعضی همینجوری ساكت رد میشن؛ بعضیاشون باهم، بعضی تنها. دیدی ابرا تو آسمون تیكه تیكه میشن؟! هر تیكه یه طرف. عین ماها، تیكه تیكه میشیم خودمونو جا میذاریم؛ یه بار پیش یكی جا میمونیم ، یه بار دیگه… یا مثلا بچه بودیم ظهرای تابستون میرفتیم زیر سایه درخت سیب مینشستیم و اختلاط میكردیم، حرفامون كه تموم میشد ابرارو میدیدم، دم به دیقه شكل یه جونوری میشدن؛ بعضی زشتر بعضی قشنگتر. همون موقعام ابرا منو یاد آدما مینداختن. تا حالا ابرارو تا تَه تعقیب كردی؟! من كردم! هی میرن، هی خودشونو جا میذارن، هی كمرنگتر میشن و آخر سر هم یه جایی غیبشون میزنه. همین ابر بالا سرت، یه ذره حواست بهش نباشه دیگه، نیست، رفته! برای همیشه. میدونی، حواست به آدمای دور وبرت نباشه میرن، برای همیشه. هر وقت دوست داشتی بدونی چقدر آدمیم یكم به آسمون نگاه كن. چه شب باشه چه روز، چه با ابر چه بی ابر…
(وقتی اینها را میگفت چهرهاش تغییر نمیكرد، همچنان بیتفاوت و پوچ، انگار سالها به دوششان میكشید و همه را از بر بود.
از روی نیمکت بلند شد و در حالی كه هیچكس غیر از او در آن اطراف نبود شروع به قدم زدن كرد. كمی كه دور شد با صدایی كه انگار بخواهد همه بشنوند گفت) راستی این روزا آسمون چقدر بی ابره…
برای مرگ بهرنگ
متاسفم که نمیتوانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بیحوصله،با تمام صفتهای یک...
0 دیدگاه