اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درختهای حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درختها گفتند بله، چنین است رسم روزگار.
فهمیدم آدمها وقتی میمیرند فقط خودشان را با خودشان نمیبرند. مثلا یکهو میفهمی وقتی مادربزرگ نیست، دیگر سطل آشغال خانه مادربزرگ کیسه ندارد، آن هم سطل آشغالی که هیچوقت خالی نبود. بعد شروع میکنی به گریه کردن آن هم برای یک سطل آشغال خالی.
همیشه از دست دادن چیزی که حتی فکرش را نمیکنی مهم باشد از همه ناراحتکنندهتر است.
چنو وقت پیش فهمیدم که دیگر نمیتوانیم به خانه مادربزرگ سر بزنیم. به هر حال خانه بزرگی بود. نمیشد بدون استفاده ولش کرد.
برای جمع کردن اسبابها نرفتم. مطمئن بودم خالی دیدن آن خانه کار من نیست. هنوز فکر میکنم مادربزرگ آنجاست. کنار بخاری نشسته و قرآن میخواند یا دارد از آشپزخانه بیرون میآید.
اسبابها را به یک خانه دیگر آوردیم. لا به لای وسیلهها چشمم به ساعت دیواری خانه مادربزرگ افتاد. همیشه خدا خوب با ما تا کرده بود. روزهای تعطیل تمام زورش را میزد که دیرتر دیر بشود.
ساعت دیواری خانه مادربزرگ خوابیده بود. باتریش را درآوردم و در جیبم گذاشتم. یک باتری قلمی بیشتر نمیخورد. خواستم زود از خانه جدید بیرون بزنم که مادرم مچم را گرفت. گفت کجا؟ دید گریه میکنم. گفتم میروم باتری بگیرم. رفتم و هشت تا باتری نو خریدم.
گاهی وقتها از خودم میپرسم یعنی ممکن است چند سال دیگر فراموش کنم رنگ جلد قرآن مادربزرگ سبز یشمی بود؟ یا رنگ شیشههای حیاط آبی و قرمز بودند؟ یا طرح فرش اتاق نشیمن را که بیشتر رنگ سبز داشت؟
0 دیدگاه