گورپدر گذشته! اصلا گور پدر ادب!

گورپدر ادب!  می‌خواهم گستاخانه بنویسم. اصلا “گذشته” به چه دردی می‌خورد غیر از مزه کردن غم و شادی آنی؟ چرا می‌خواهیم بچسبیم به گذشته‌ی لعنتی وقتی می‌توانیم در همین تیک تاک‌هایِ به راهِ ساعت، غم و شادی بسازیم؟ گذشته به چه دردی می‌خورد؟ ببینید، فکر کنید روزی از خواب بیدار می‌شوید و هیچ به یاد نمی‌آورید. قبول دارید هر چرندی بر روی آن مغز خالی، همچون دفترهای اول مهر، بنویسند می‌شود گذشته‌ای که زندگی کرده‌اید؟ قبول ندارید که هیچ. همین تاریخ را که پیروز شدگان می‌نویسند، همین فردا بدهند تاریخ را شکست‌ خوردگان بنویسند. آب از آب تکان می‌خورد؟ نه. همه همان می‌مانیم، تنها شاید بعضی ابله‌ها کمی شاد شوند و برخی ابله‌ترها کمی غمگین. نمی‌دانم چرا چسبیده‌ایم به گذشته‌ی لعنتی و روزی هزار بار مرور خاطرات. گند بزنند به مرور خاطرات. بود یا نبود گذشته به چه دردی می‌خورد؟

دیگر طاقتم طاق شده است. بس است دیگر. متنفرم از این ژست بگیرهای مقابل عکاس باشی با لبخند زورکی؛ آفرین، تو ثبت کردی. فکر می‌کنم آن بدردنخورهایی که توان ساخت آینده را ندارند می‌خواهند خوشی‌های الکیشان را ثبت کنند تا روزی نرسد فکر کنند چقدر بیچاره‌اند، چون چیزی دلخوششان می‌کند، گذشته.

گذشته را بگذار دم کوزه. الآن چند مرده حلاجی؟

مصداق می‌خواهی؟ من. (خود افشاگری؟ خودافشاگری را هم بگذار کنار گذشته، دم کوزه.) رفت، ولی آخر روزی هزار دفعه ورق زدن خاطرات؟ بعد این همه سال؟ بس نیست چرتکه انداختن و دو دوتا چهارتا کردن برای “می‌موند چی می‌شد و برگرده چه میشه”؟. بخدا قسم خسته شدیم از این گذشته. همین من، بپرسید الآن چند مرده حلاجی؟ کمی مِن مِن می‌کنم و آخر می‌گویم هیچ. آخ از گذشته، آخ از پر و بال شکسته‌. بپرسید نمی‌خواهی آدم شوی؟ آهان، سوال خوبی بود. چرا! می‌خواهم بنشینم با همان “مَن” دو کلمه حرف حساب بزنم. بگویم گذشته بی‌گذشته. دیدم دارد لجبازی می‌کند نمی‌گویم: عیبی ندارد. با پشت دست میکوبم بر سر و صورتش و می‌گویم هیس! بالاخره یکجوری حالی‌اش می‌کنم گذشته بی‌گذشته. این یارو استیو، خدا رحمتش کند، می‌گفت صبح‌ها بیدار می‌شوم و می‌گویم این روز، روز آخر زندگیست، بعد یکهو خوب زندگی می‌کردم. من می‌گویم شر و ور است. نه که بگویم، چند سالی رفتم جلوی آینه گفتم  این روز، روز آخر زندگیست. نکنید، گند می‌زند به زندگی. می‌خواهم شر و وری از “مَن” ببافم.

ببینید هر روز که از خواب بیدار شدم می‌گویم گذشته‌ای در کار نیست، هیچ بیاد نمی‌آورم. زندگی می‌کنم تا شب و صبح‌اش بار دیگر زندگی تازه‌ای است. می‌دانی روز آخر زندگی‌ات رشد نکنی سگ نمی‌پرسد چرا نکردی؟ روز آخر نتوانی یک چیز تازه تجربه کنی همان سگ نمی‌پرسد چرا نکردی؟ ولی همه‌ی زندگی‌ات را بدون رشد بگذرانی و فلان و فلان، آن موقع شاید آقا سگه به یک جایش بگیرد. فردا، نه همین الآن شروع می‌کنم، هر روز یک زندگی، از تول تا مرگ. شر و ور استیو را گوش کردم، اندک بهایی به “مَن” ندهم؟ شاید کار کرد.

خلاصه رها کنید گذشته را. بنشینید چای بزنید با شیرینی و بگویید: خب، بعد این چه باید کرد؟! سیگار هم داشتید دود کنید.

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *