پارادوکسها. کرونا مرا با پرادوکسها مواجه کرده است، همینطور سوالات بی جواب و البته درس هایی از کرونا.
از وقتی که کرونا آمده و دنیا تعطیل شده است، همان یک ذره علاقه من به زندگی هم انگار از بین رفته. اولین چیزی که برای من عجیب است، این است که اصلا در گذشته چرا زندگی را دوست داشتم؟ در حالی که تنها چیزی که در این مدت نسبت به گذشته تغییر کرده است محدود شدن روابط اجتماعی بوده. یعنی این حس من بخاطر محدود شدن روابط اجتماعی است؟ آن هم برای من که همیشه تنهایی را ترجیح میدهم؟ آنوقت چطور تنهایی در من اثر بدی داشته است؟ شاید هم این حس بدی که دارم مربوط به ترسی است که از مرگ دارم؟ آن هم برای من که همیشه مرگ را به زندگی ترجیح میدهم؟ آنوقت چطور ترس از مرگ در من اثر بدی داشته است؟
همین چند جمله نشان میدهد که کرونا چطور مرا با پارادوکسها مواجه کرده است. آدمی که تنهایی را دوست دارد بخاطر دور ماندن از اجتماع حالش بد شده است. یا آدمی که مرگ را به زندگی ترجیح میدهد، بخاطر ترس از مرگ زندگی را برای خود جهنم کرده است.
اما فکر میکنم بخاطر این دو مورد نیست که حالم در این روزها بد است. بلکه بدلیل از بین رفتن امید بخاطر محدودیت اجتماعی و ترس از مرگ است. به هر حال میلیونها سال اجتماعی بودن و تلاش برای زنده ماندن از اجداد من، به خود من به ارث رسیده است. بنابراین هر چقدر از اجتماعی بودن یا از زندگی بدم بیاید در آخر چنین وضعیتی باعث تغییرات روانی اساسی در من خواهد شد. همانطور که الآن هم این تغییرات را کاملا احساس میکنم.
حالا که همه غرهام را زدم برویم سراغ چند چیزی که کرونا به من داد.
زندگی کوتاهتراست
حالا من زندگی را کوتاهتر از چیزی که تصور میکردم، میبینم. حس میکنم قبلا روی آینده بیش از حد حساب باز میکردم. هر چیزی که اتفاق نمیافتاد مطمئن بودم که فردا میتوانم انجام دهم، یا ماه بعد و یا سال بعد. اما وقتی امسال شمع کیک تولد را فوت میکردم (که البته برای اینکه ویروسی روی کیک نپرد، مجبور شدم با دست خاموش کنم) بهت زده بودم که چطور این همه سال گذشت ولی هنوز به این فکر میکنم که «اشکالی ندارد، هنوز فرصت دارم».
کرونا بطور واضح نشان داد که «آینده» تنها یک لطف است، نه یک واقعیت قطعی. طبق همین واقعیت بنظر باید سریع و بدون معطلی هر کاری که دارم را یکسره کنم.
کار کردن؟
سریع کارها را یکسره کنم؟ چرا باید کاری را یکسره کنم؟ اصلا چرا باید کار کنم؟ امسال بطور مسخره برای چند ماه است که نتوانستم به اندازه نصف روز استراحت کنم. حتی برای چند ماه است که نتوانستم بقدری بخوابم که بجای صدای ساعت، خود به خود و بخاطر اینکه از خواب سیر شده بودم، بیدار شوم. احساس میکنم کار مرا به بند کشیده و اسیر خود است. حالا خوب است که کار خودم را دوست دارم و جای نق زدن ندارد. اما سؤال این است که چرا کار کنم؟ معنی کار کردن چیست؟ آیا کار کردن مجوز زندگی کردن است؟ یا کار کردن همان زندگی کردن است؟ کار نکنم؟ یا کار بکنم؟
یکی از بدیهای کار (شاید هم خوبیهای آن) این است که بنظرم شبیه رها کردن خود در ساحل یک دریا به دست آب است. دست تو نیست. تو را از آن منطقه امن به وسط دریا خواهد برد و در آنجا مجبوری هر طور که هست زنده بمانی. یعنی فقط کافی است کارکردن را شروع کنی، بعد هر روز بیش از روز قبل در آن فرو میروی. اگر کار بکنم هر روز بیشتر از روز قبل درگیر آن میشوم. اما کار نکنم چه کاری انجام دهم؟
با اینکه کارم را دوست دارم ولی حس میکنم مانند گاوی هستم که باید شیر بدهم. یعنی همه را اینطور میبینم. بنظرم دلیل کافی برای کار کردن وجود ندارد، همانطور که گاو برای شیر دادن دلیلی ندارد و تنها این کار را انجام میدهد. فقط مثل گاوی که شیر میدهد یا مرغی که تخم میگذارد بدون اینکه بدانیم برای چه دلیلی و بدون اینکه کسی چیزی از ما بخواهد، کار میکنیم.
قبلا موقع فوت کردن شمع تولد سعی میکردم آرزو کنم. به هر حال همه میدانیم که با این کار هیچ چیزی گیر آدم نمیآید. ولی در آن لحظه تنها یک عدد آرزو میکردم و تا سال بعد میدانستم که بزرگترین آرزویی که دارم چیست. اما امسال موقع فوت کردن دیگر آرزو نکردم. با خود فکر کردم معنی این همه سال زندگی کردن چه بود؟ چه دستاوردی به همراه داشت؟ اصلا برای چه کسی این دستاوردها اهمیت دارد یا باید داشته باشد؟ برای خود من یا برای بقیه دنیا؟
نه تنها کار کردن که گاها فکر میکنم زندگی کردن هم معنی ندارد. اگر بخواهم فلسفه قرقره کنم باید بگویم که انسان همیشه به دنبال معنی بوده است. این معنی دادن به هر چیزی باعث شده فراموش كند كه در زندگی هیچ ترجیحی بین انسان و حشره وجود ندارد. این معنی دادن به هر چیزی باعث شده بین تولد اتفاقی و مرگ مضحك، هر آنچه كه هست همچون دریایی مواج بنظر برسد. انسان خود را با موجها سرگرم کرده است. اما واقعیت در زیر دریاست. آنجا همه چیز آرام و بدون تغییر در حال حركت است. مسیر این دریا نامعلوم است و آنچه كه قطعیست، مرگ و فراموش شدن است. با این حال نمیدانم انسان چرا دوست دارد تنها واقعیت قطعی زندگی، یعنی مرگ را فراموش كند.
دوست داشتن همه
باید دشمنی را رها کنم و دوست داشتن را انتخاب کنم. معمولا آدمی هستم که کینه از کسی به دل نمیگیرم ولی به هر حال در زندگی افرادی هستند که بقدری گند کاری انجام میدهند که راهی برای دوست داشتنشان باقی نمیماند. اما این دیدگاه فردی است که تصور میکند خود و او تا ابد زنده هستند. اگر هر دو قرار باشد فردا بمیرند دیگر این چیزها معنی خود را از دست میدهند.
با اینکه بعضیها لایق بخشیده شدن و دوست داشته شدن نیستند، ولی تصور میکنم که منی که حالا مرگ را نزدیکتر میبینم لایق آرامش هستم.
و بزرگترین درس
تنها جوابی که این روزها مرا نسبت به این وضعیت جدید آرام کرده است، یک بیت از خیام است:
چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی، چو هستی خوش باش
قبلا در ویدئو «ما کجا زندگی میکنیم ؟ در چه زمانی زندگی میکنیم ؟» گفتم که زمان از دو سر بی انتها است و اگر زمان را خطی در نظر بگیریم، نسب عمر محدود انسان به عمر نامحدود زندگی، صفر مطلق است. باید قبول کنیم که قبلا اثری از ما نبود و بعدا هم اثری از ما نخواهد ماند. بنابراین در این یک چشم به هم زدنی که اجازه زندگی پیدا کردیم، سعی کنیم آن را به خوشی بگذرانیم. شاید هیچ چیز ارزش آن را ندارد که در این فرصت کوتاه خود را بغیر از خوشی مشغول کنیم.
فعالیتهایی انجام دهیم که خوشحالمان میکند، کاری را انتخاب کنیم که خوشحالمان میکند، اطرافیان و روابطی را انتخاب کنیم که خوشحالمان میکند. همین. شاید در بین تمام اینها بزرگترین درسی که گرفتم همین بوده است.
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
سؤال کردن یا پاسخ دادن ، مسئله این است
زندگی اینگونه بود؟!
0 دیدگاه