همیشه فکر میکردم زندگی یک خانه ی چوبی است، کوچک و شیروانی دار که جلواش یک تاب بزرگ دارد و نزدیک در، یک صندلی راک. می آیی داخل خانه رنگارنگ است، گوشه ای از آن معشوقه ات نشسته کنار بوم نقاشی دارد با رنگ ها میخندد کمی آن طرفتر سازهایمان و بین آنها پنجره ای رو به کوه ها و درختان و دریاچه ای که آن دور دست ها به خورشید چشمک میزند و چقدر همه دوراند و آنجا تنها کسانی که هستند ما ییم. راستی از میز تحریر و کتابخانه نگفتم که به اندازه ی گنجشک هایی که صبح ها ما را بیدار میکنند قشنگند. عصر که میشود میروم طرف صندلی کنار در و کیفور از هوای خنک مینشینم و کتاب میخوانم، کمی بعد او که حوصله اش سر رفته مرا از کتاب بیرون میکشد دستم را میگیرد و تاب و بازی میکنیم، میخندیم و حرف میزنیم و دلتنگیه غروب آفتاب را در بغل همدیگر جشن میگیریم. سازها یادم رفت، میدانی چقدر زیباست وقتی تو ویولن به دست بگیری و او پشت پیانواش بنشیند و در حالی که مینوازید، آنچه که هردو عاشق آنید، چشم های همدیگر را کشف کنید؟! خیلی کیف میدهد. دوچرخه جلواش سبد دارد باید از میان گندمزارها برانم تا برسم به مغازه ی بزرگ چوبی آن پیرمرد مهربان که همه چیز دارد، من عاشق روزهایی هستم که قرار است پای سیب بپزیم، خرید ها را میکنم و آخ جان آردبازی. پای پخته را میگذاریم لب پنجره آشپزخانه سرد شود و این بار پیک نیک زیر درخت سیب که گندمزارها را مینگرد. تا بحال وقتی که داری میدوی و دستانت را باز کرده ای که گندم زار ها کف دستانت را قلقلک بدهند و از خنده ی او که پشت سرت است و نمی بینی اش اما میدانی که همیشه هست، حالی به حالی شدی؟! همیشه… چه کلمه ی عجیبی، کلمه ای که هیچگاه وجود نداشت و نخواهد داشت ولی ما آن را باور داریم و زبانمان را بخاطرش به زحمت میانداریم. راستی شهر را گشتن چه معمایی است، پر از پیاده روهای سنگ فرش، چراغ های زیبا، کسانی که لبخند میزنند، صدای تایر اتومبیل ها و چراغ خانه هایی که روشن است و تو از فضولی میمیری که آنجا چه خبر است، آرزو داری برای لحطاتی نامریی شوی و بروی با آنها زندگی کنی. مگر زندگی اینگونه نبود؟! چرا بود. او نباشد چه کسی خودش را رنگی کند، چه کسی از فالشهایی که مینوازد عصبی بشود و بکوبد روی کلاویه ها، روی بینی چه کسی آرد بمالم و صدایم را در نیاورم همه اش ریز ریز بخندم و بپرسد برای چه میخندی و بغلش کنم و چشمانش از چیزی که نفهمیده و درحالی که فکر میکند چقدر خنگ است گنده شود؟! غروب خیلی دلگیر میشود و دیگر گندم زار صدای خنده نمیدهد پر است از هق هق. او نباشد باید بروم. بروم از جایی که زندگی میخواندمش و سالها در آن زیستم.او کمی با همیشه فرق دارد، بود ولی دیگر نخواهد بود.
برای مرگ بهرنگ
متاسفم که نمیتوانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بیحوصله،با تمام صفتهای یک...
تا به حال وقتی که داری میدوی ودستانت را باز کرده ای که گندم زارها کف دستانت را قلقلک بدهند و از خنده ی او که پشت سرت است و نمی بینی اش اما
میدانی که همیشه هست
حالی به حالی شدی؟!
خیلی دوستش داشتم ممنون
ممنون رها جان. ترس این رو داشتم که نتونم حس این تیکه رو منتقل کنم، خوشحالم کردی…