گاها آدم بعضی چیزها را در زندگی میفهمد که همان چیزها نهایتا باعث ساده شدن تعدادی از تصمیمگیریها را در ادامهء مسیر زندگی میشوند. میخواهم در مورد یکی از این چیزها بنویسم.
چند وقت است که درگیر اتفاقی هستم. آن اتفاق این است که با خودم کلنجار میروم که آیا کار درست است خودم را به دردسر بیندازم و کاری که تا به حال انجام ندادم را یاد بگیرم، انجام بدهم و سرزنشها و حرفهای مزخرف احتمالی را که قرار است پشت سر من بزنند به جان بخرم، ولی در عوض فرصت کوچکی برای رشد کردن را تصاحب کنم؟ یا اینکه نه، این کار ارزشش را ندارد؟ اول چند ماجرا تعریف کنم بعد بروم سراغ نتیجه.
ماجراء اول: چند وقت قبل که کتاب هنر جنگ را خواندم، یک داستانِ در نگاه اول غیرواقعی را خواندم. نوشته شده بود یک ارتش که دقیقا یادم نیست برای کجا بود، برای حمله به سرزمین هدف با کشتی سفر کرد. بعد از رسیدن به آن سرزمین و پیاده شدن سربازها از کشتی، فرمانده دستور داد تا کشتیها را به آتش بکشند. او اینکار را کرد تا سربازها بفهمند که راه برگشتی وجود ندارد و بعد از آن فقط دو راه وجود دارد، یا باید پیروز بشوند یا بمیرند.
احتمالا سربازها پیروز شدن را ترجیح داده بودند، چون در نهایت آن سرزمین را فتح کردند.
ماجراء دوم: در یک مصاحبه از آقای فیروز نادری، مدیرکل اکتشافات منظومهٔ خورشیدی، دیدم که پرسیدند وقتی زمین میخورید و احساس میکنید که همه چیز به آخر رسیده است، چه کاری انجام میدهید؟
او جواب داد برای خودم چالش درست میکنم. میگفت من هیچوقت در ناسا بیش از ۵ سال در یک سِمَت نماندهام. چون بعد از پنج سال تقریبا میتوانم آن کار را با بالاترین کیفیت انجام بدهم. مشکل این است که وقتی به این حالت میرسم حس میکنم که زندگی تکراری شده. بنابراین درخواست انتقال از آن جایگاه را میدهم و میخواهم مرا به جایی بفرستند که چیزی از آن بلد نیستم. و آنجا همه چیز دوباره از اول شروع میشود و من دوباره شروع میکنم به یاد گرفتن و زندگی کردن.
ماجراء سوم: حدود ۴ سال قبل وقتی که کار را تازه شروع کرده بودم، احمد یکی از دوستان دوران ابتدایی تا به الآن، پیشنهاد داد تا مشاوره و همینطور اجرای امور بازاریابی یک رویداد را به عهده بگیرم، البته بطور مجانی. قبول کردم! بهرحال یک تجربه جدید بود. بعد از اینکه تیم بسته شد فهمیدم که این یک رویداد ساده نیست و قرار است یک رویداد در سطح ملی باشد. یادم است که دست و بالم میلرزید و با خودم میگفتم عجب غلطی کردم. حتما گند خواهم زد!
رویداد برگزار شد. برگزارکنندهها کارهایی را که کرده بودم را دوست داشتند و هنوز هم از اکثر آن کارها استفاده میکنند. بعدها با جرات گرفتن از همین رویداد کار به جایی رسید که ویرایشهای جدید برای رویداد نوآوردگاه که یکی از بزرگترین رویدادهای کارآفرینی ایران است، طراحی کردم!
نتیجه گیری: وقتی اینها را کنار هم میگذارم میفهمم که باید در دل ماجرا بروم و در حالی که کشتی من در بندرگاه خاکستر شده، مسیر جدید را ادامه بدهم. من هیچوقت نمیخواهم حسرت کار نکردهای را تا به آخر عمر به دوش بکشم. میدانم که انجام ندادن کاری که بلد نیستم در تثبیت حال خوبی که دارم، تاثیرگذار است ولی این را هم میدانم که زندگی، ماندن در حال خوب نیست، زندگی راه رفتن و جستوجو برای حال خوب است و بعد از پیدا کردن آن باید دوباره راه رفت و جستوجو کرد. در این مورد تصمیم گرفتم که داوطلبانه گند بزنم!
0 دیدگاه