یک نمونه بزک بازی ! چند وقت پیش وزیر ارتباطات قول سوپرایزی (!) را به مردم داد. شاید هنوز ویدئو این سوپرایز را ندیده باشید.
اگر کسی کمی با مفاهیم کسب و کار آشنا باشد میتواند بفهمد سوپرایز وزیر جان بجای ایجاد خوشحالی بیشتر سوال تولید کرد که چرا برای رساندن یک بسته که به راحتی توسط یک پیک موتوری انجام میشود، باید چندین نفر بکار گرفته بشوند؟ با توجه به آنچه که در فیلمِ سوپرایز وجود دارد تعداد این نفرات حداقل هشت نفر است. چهار نفر که با خاور(!) پهپاد را میآورند و بعد آن را تا مقصد هدایت میکنند، سه نفر در اتاق کنترل و یک نفر دیگر که به محض شروع پرواز پهپاد به صاحب بسته پیامک میزند که بپر بیرون و بسته را تحویل بگیر!
از طرف دیگر اگر کسی که کمی اخبار تکنولوژی را دنبال کند این سوال را دارد که چرا اینکار باید دستی انجام بشود؟ (البته که جواب معلوم است، چون راهی غیر از این بلد نیستیم) از طرف دیگرتر آگاهیم که آلفابت خفنترین شرکت تکنولوژیک دنیا که حتی صاحب گوگل هم هست با آن همه تکنولوژی تازه تازه برای فدکس که خفنترین شرکت پستی دنیاست اینکار را انجام میدهد و آن هم در یک منطقه خاص و بطور آزمایشی. و همینطور میدانیم آمازون که خفنترین شرکت خرده فروشی دنیاست هنوز مصائبی با این قضیه دارد. آنوقت چرا پُست ایران باید چنین کاری انجام بدهد؟ چون بنظر میرسد انجام چنین کاری با روشی که وزیر معرفی کرده چندان درست نیست!
بزک بازی چیست؟
شاید تصور کنید که بیربط است ولی بنظرم این سوپرایز(!) از جنس مسائلی است که این روزها ناراحتم میکنند. وقتی دارم فوتبال ایران را تماشا میکنم و آنجا کسانی را میبینم که هر کاری میکنند بغیر از سرگرم کردن تماشاگر و فقط خودشان را به عنوان فوتبالی بزک کردهاند تا زندگی خوبی بکنند. وقتی برای مشاوره به بعضی از شرکتهای خوب ایران سر میزنم و میفهمم که آن بعضیها هر کاری انجام میدهند بغیر از تولید ارزش و فقط خودشان را به عنوان یک شرکت بزک کردهاند برای فریب دادن دیگران. وقتی کسانی را میبینم که ادعا میکنند که فلان تخصص را دارند ولی میفهمم که هیچ کاری بلد نیستند و فقط خودشان را بزک کردند برای گذران زندگی. وقتی پهپادی را میبینم که قرار بود خوشحالم کند ولی اصلا نمیدانم چیست، به چه دردی میخورد و چطور میتوانم چنین چیزی را به عنوان یک سوپرایز قبول کنم.
مصداق این بزکها در ایران کم نیستند، چیزهایی که باید بودن، هستند، ولی در واقع نیستند. پدیده و رفتاری که چند روز پیش در صحبت با یک دوست قرار شد «بزک بازی» بنامیم.
بدتر اینکه پشت این بزکها چیزی نگندیده، چون اصلا چیزی نیست که بگندد. منظورم این است که این بزکها ایجاد شدند برای پنهان کردن آنچه که اصلا وجود ندارد. یعنی مثل یک صورتک نیست، چون پشت صورتک شخصیتی وجود دارد و آن شخصیت صورتک را انتخاب کرده و به آن معنا میدهد. اما بزک مثل یک جعبه هدیه خالی است، مطلقا هیچ چیزی درون آن وجود ندارد و این بزک است که به هیچ معنا میدهد.
سوال
یک سوال. به این فکر میکنم که نکند من هم وارد داستان بزک بازی شده باشم؟ نکند من هم فقط خود را بزک میکنم برای پیدا کردن یک موقعیت اجتماعی؟ نکند که بعد از یک چهارم قرن من تنها یک سایه از چیزی هستم که میخواهم نه خود آن؟
یک سوال دیگر، سوالی که اذیتم میکند. اینکه نکند مابقی دنیا هم گرفتار آن شدند؟ یعنی تعداد زیادی وارد این بزک بازی شدند و هیچ چیزی نیستند؟ البته در مورد مابقی دنیا کمی خیالم آسوده است. چون رشد هر روزشان را میبینم. آن روز نشان میداد که برای پیدا کردن پرواز گمشده مالزی از متخصصهای جستوجو در کف اقیانوس استفاده میکردند. کسی که عنوان کاری عجیبی داشت ولی زندگی خوبی بهم زده بود. چنین عنوان شغلی در ایران بود نهایتا انگشت وسط را برای خود بهم میزند.
تصور میکنم که نقطه مقابل بزک بازی، حرفهای بودن است. حرفهای بودن یعنی تمام زندگی را روی هدف خاصی متمرکز کردن. یعنی برنامه ریزی شدن تمام فعالیتهای روزانه فقط برای رسیدن به یک. حس میکنم بعضی از کشورهای آنور آب حوفهاب بودن را خوب بلدند، برعکس ماها که بزک بازی را خوب بلدیم. بنظرم میرسد برای دور ماندن از بزک بازی باید تا میتوانم خودم را از فرهنگ اینجا دور کنم و خود را به فرهنگ آنجا نزدیک کنم تا روزی نرسد که بطور نا خودآگاه وارد بزک بازی شده باشم.
بطور مثال اگر قرار است فوتبالی ببینم تیم مورد علاقه غیر ایرانیم را دنبال کنم چون میدانم آنها حرفهای هستند و هدفشان سرگرم کردن مخاطب است. اگر قرار است از رفتار شرکتی بیاموزم از رفتار شرکتهای غیر ایرانی یاد بگیرم چون میدانم آنها حرفهای هستند و هدفشان پول در آوردن از راه ایجاد ارزش برای مشتری است. اگر قرار است شخصیتی را دنبال کنم، شخصیتهای غیرایرانی را دنبال کنم چون میدانم که آنها حرفهای هستند و هدفشان ارتقاء دادن سطح حوزهای است که در آن حضور دارند و غیره.
آرزو
و در آخر یک آرزو! این روزها دارم به این فکر میکنم که نمیشد همه باهم بلند بشوند این بزکها را کنار بگذارند، یاد بگیرند، درست کار کنند و دست روی شانهی هم بگذارند و بگویند که همه چیز را واقعا درست خواهیم کرد؟ نمیشد؟ پس چرا قصیده آبی، خاکستری، سیاه به ما یاد داد که “من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمیخیزند”؟
پاورقی: نقاشی “همه یا هیچ” از میشل کِک
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
خاطرات سربازی: دلم برای ایران میسوزد
0 دیدگاه