انگار که بیش از یک دهه راه رفتن در مسیر اشتباه سیستم آموزشی کافی نیست و برای زدن آن مشت آخر و بقول معروف تیر خلاص، یک بار هم باید سربازی رفت. حداقل اینطوری اگر هم احتمال شکست آدمهای مملکت به صد در صد نرسد میتوان حدس زد که احتمال به هیچ جایی نرسیدن آنها بطور قابل توجهی بالا میرود.
داستان سرباز شدن من مثل داستان اکثر سربازها پیچیده است و الآن بخاطر ترس از اضافه خدمت نمیتوانم چیزی بگویم، چون به اندازه چند ماه و به حد کافی اضافه خدمت دارم! من قبلا برای هیچ سازمان دولتی کار نکرده بودم ولی سربازی این فرصتِ تا به امروز بدردنخور را به من داد.
بعید است آدمی در مغز خود مدینهی فاضلهاش را نرویانده باشد. قابل انکار نیست که گاها آنچه که از آنجا متصوریم در انتخابهایمان در دنیای خارج از مغزمان تاثیر میگذارد. حداقل در من تاثیر گذاشت و باتوجه به اطلاعات من در اوایل دوران سربازی و با تکیه بر باورهایی که از همان مدینه فاضله نشات میگرفت، باعث شد تصمیمی در مورد محل سربازیم بگیرم که امروز باعث ناراحتی من بشود. شاید در آینده در مورد این تصمیم بنویسم.
میگویند سرزنش کردن خود برای تصمیمهای اشتباه یک اشتباه دیگر است. الحال آنچه خواهم گفت از خاطرات سربازی و تنها بخاطر این است که کمی آرام بشوم و حداقل اشتباه سرزنش کردن خود به مدت طولانی را ادامه ندهم، با این حساب اگر نمیخواهید، نخوانید.
زمانی که وارد آن سازمان صنعتی-دولتی شدم، برای اینکه از بار مسئولیت فرار کنم حقیقت را گفتم، اینکه من یک بازاریاب هستم. ولی به اتفاق فهمیدم که نیاز به بازاریاب در آنجا از هر نیروی انسانی دیگری ضروریتر است. البته فقط من نبودم که این قضیه را فهمید، مسئولین هم فهمیده بودند. با این حساب مقرر شد کارهای بازاریابی انجام دهم. بطور واضح توضیح دادم که من فروشنده نیستم و برخلاف انتظارم گفتند که فرق بازاریاب و فروشنده را میدانند و جایی برای نگرانی نیست. فقط بازاریابی انجام بده. اگر اینکار را انجام بدهی، بخاطر امکاناتی که نیاز داری و توان تامین آنها را نداریم حتی نیازی به حضور در محل خدمت نیست. چقدر آدمهای فهمیدهای!
چند روز نگذشت که بجای بازاریابی، خودم را در وسط شهر در حال فروش جنسهای بدردنخور انبار یافتم. اشکال ندارد، احتمالا به من اعتماد ندارند. بالاخره اعتمادشان را جلب میکنم. زهی خیال باطل!
حدود یکسال بعد دیگر همان اجناس بدردنخور را هم نمیفروختم، بلکه امضاءبگیر سازمان شده بودم و نامهها را در بین قسمتهای مختلف جا به جا میکردم، همان پستچی فقط کمی در مقیاس کوچک و البته کمی پیچیدهتر. پچیده بخاطر اینکه باید همانها را بایگانی میکردم. البته در این مدت بیکار ننشسته بودم. در لابه لای این مزخرفات، گزارشهای مختلف یازاریابی نوشتم و در آنها پیشبینی کردم که وضعیت بد است. گرچه نیازی به پیش بینی نبود و اگر کسی فقط کمی از کسب و کار میفهمید به راحتی پایان چرخه حیات سازمان را تخمین میزد. بعد از هر گزارش منتظر خبرهایی بودم. حداقل اینکه از من بخواهند یک راه حل ارائه بدهم. نشد. در گزارشهای بعدی راه حلها را گفتم ولی دوباره نشد. البته واکنشها کمی بیش از نشدن بود. گزارشهایم آنها را عصبانی کرده بود که این سرباز چرا مزخرف میگوید؟
احتمال دادم که با ادبیات کسب و کار آشنا نیستند و قرار شد یک کارگاه آموزشی برای مدیرهای رده بالا برگزار کنم. واکنشها مختلف بود ولی از حق نگذریم نقها کمتر بودند. بغیر چند نفری که گفتند این چرندیات چیست و همین حالا باید راه حل بدهی! فکر میکنم این روزها آقا بهرام، بقال سالخوردهی کنار مدرسهی قدیمیام هم میداند که هیچ راه میانبری جواب نخواهد داد و اگر کسی بخواهد آن راه میانبر را به او بفروشد باید فورا و با یک لبخند از او خداحافظی کند.
چند هفته قبل با خود گفتم دیگر بداهه فکر کردن کافی است و باید برای یک مذاکره برنامهریزی کنم، باید منافع و خواستههایشان را شناسایی و سعی کنم آنها را برآورده کنم. اینکار را کردم. روی کاغذ به این نتیجه رسیدم که یک پروژه بازاریابی بر اساس نیازهایشان تعریف میکنم و بعد پروژه ارزشگذاری میشود، اگر ارزش پروژه یک عدد چند ده میلیونی بود، که حتما بود، آن را بطور مجانی(!) انجام میدهم. بله، مجانی. یحتمل در مدینهی فاضله که سهل است در هیچ کجا کسی کار بازاریابی را مجانی انجام نمیدهد. با این حساب پیشنهادم حتما قبول خواهد شد. دیگر نمیدانستم چکار کنم، فقط میخواستم اجازه بدهند بجای پستچی بودن، هم برای آنها ارزش خلق کنم و هم خودم یاد بگیرم.
اما آنجا هیچ کجا نبود. با این طرح هم مخالفت کردند. گفته شد که چند تکه کاغذ که از آنها سر درنمیاوریم بدرد نمیخورد. الحق ولانصاف خودم را برای چنین موضعی که بخواهد برنامه ریزی، استراتژی و اجرایشان را زیر سوال ببرد، آماده نکرده بودم. گفته شد فقط چند جایی زنگ بزن و بزور یکی دوتا از محصولهایمان را به آنها بچپان. گفتم اگر این پروژه را کار کنم چندتا که هیچ بعد از مدتی چند هزارتا میفروشید. ولی دوباره نشد.
ویل دورانت میگوید «جهان توسعه یافته جایی است که در آنجا نیازی به گذشتن از حق خود و فداکاری نیست.» تلویحا به این قضیه اشاره دارد که جهان توسعه نیافته جایی است که به فداکاری نیاز دارد. من از حق خود گذشتم و خواستم مجانی کار را انجام بدهم، کما اینکه قبلا هم همین کار را بزور انجام داده بودم. نکته اینجاست که در خارج از ساعات سربازی آنقدر محبت و اعتماد به من زیاد شده است که گاها با مجبور شدن به نپذیرفتن کار بخاطر کمبود وقت شرم زده میشوم. یعنی در ساعات سربازی التماس میکنم که مجانی کار کنم و در ساعات خارج از سربازی بخاطر کمبود وقت گاها مجبور میشوم بعضی از پیشنهادها را رد کنم یا به تعویق بیندازم با اینکه همانطور که انتظار میرود باید غیرمجانی کار کنم. دلم برای ایران میسوزد ، ایران در دسته بندی توسعه یافته و توسعه نیافته، در کجا قرار دارد که حتی نمیتوان در آن فداکاری هم انجام داد؟ چه اتفاقی برای مردم ایران افتاد که اینقدر منافع شخصی را به منافع هم نوع خود و منافع کلان ترجیح دادند؟ چطور شد که فروخته شدن چند عدد محصول بخاطر تثبیت سمت سازمانی و چند صد هزار تومان پاداش به توسعه مملکت و اشتغال آفرینی ترجیح داده شد؟ دلم برای خودم هم میسوزد که نمیتوانم یادگیری را به نرخ فدارکاری بخرم. هر روز سوال میپرسند که چرا نیروی کم سن از ایران فرار میکند؟ احتمالا یکی از پاسخها این است که کسی دوست ندارد از ایران برود ولی وقتی آنها حتی حق فداکاری هم ندارند دو گزینه در مقابل خود میبینند، یا بمیرند یا از ایران بروند. البته من ترجیح میدهم نمیرم و زندگی کنم.
چه بخواهیم چه نخواهیم این اتفاق افتاده است و به عنوان اولین قدم برای تعمیر کردن این وضعیت باید آن را قبول کنیم. ولی سوال اصلی این است که مردم یک مملکت برای گذر از منافع شخصی و اهمیت دادن به منافع جمعی چه مسیری را باید طی کنند؟ و اینکه هر کداممان میخواهیم چه سهمی از طی کردن این مسیر را بر عهده بگیریم، تاجایی که توان داریم یا هیچ مقدار؟
پینوشت: تصویر مربوط به قسمت Person گوگل را ببینید؛ مِسی تقلبی!
0 دیدگاه