فقط یک ساعت زمان داشتم تا به پرواز برسم. مگر ول میکرد. از ساعت اسیتاده که پشت سرش در کنج دیوار بود میدانستم که حداقل نیم ساعت بدون وقفه حرف زده است. این مرا عصبی میکرد که بعد از نیم ساعت گوش دادن هنوز نمیدانستم دارد در مورد چه چیزی حرف میزند یا اصلا چرا درباره این چیزها حرف میزند، یک مشت حرف بیربط.
دو روز قبل پروازم را بخاطر این جلسه عقب انداخته بودم، و نمیخواستم بخاطر این حرفهای بیربط دوباره از پرواز جا بمانم. لا به لای این عصبی شدن و تمرکز نداشتن یکجا متوجه شدم به من نگاه میکند و حرف میزند. گفت:
«پول درآوردن مثل کاشتن درخت میوهست. وقتی سیب بکاری باید رسیدگی کنی تا بزرگشه. اگه درست رسیدگی کنی میوه میده. نگران اینم نباش که نکنه پرتغال بده؟ مگه میشه وقتی سیب کاشتی پرتغال بده؟ تو به هیچی کار نداشته باش. سیب بکار، رسیدگی کن. لازم نیست نگران باشی آخرش چی میشه. معلومه وقتی سیب بکاریو درست رسیدگی کنی قراره سیب برداشت کنی.»
شبیه چیزهایی بود که در کتابهای زرد و بازاری مینویسند. میدانم هزار و یک دلیل محیطی دیگر میتواند به درخت آسیب بزند ولی به من آن قسمتی که گفت نگران نباش چسبید. راست میگوید، نگران بودن درباره اینکه آخر سر چه میشود به چه دردی میخورد؟ تنها کاری که از دست ما بر میآید این است که درختی که میخواهیم را بکاریم، به آن رسیدگی کنیم و منتظر باشیم که میوه دهد. بنابراین نباید آنقدرها هم نگران آخرش بود.
پاورقی: برای کسانی که یک ساعت وقت دارند و در ترافیک سنگین شب نوروز باید از میدان آرژانتین به میدان جمهوری بروند تا وسایلشان را بردارند و بعد بدو به طرف فرودگاه بروند:
موتوری بگیرید و خودتان را به دست سرنوشت بدهید. اگر زنده بمانید چند دقیقه مانده بالاخره به فرودگاه خواهید رسید.
0 دیدگاه