موقع برگشتن از مدرسه، روز با دستانش، خورشید را درست به وسط آسمان هل میداد. در مسیر فرار از مدرسه، کنار قدمهایمان یک دیوار آجری بود. دیواری که انگار نمیخواست در پشت خود قلمرویی داشته باشد. حتی بخاطر آنجا بودنش کمی خجالت زده بود. شاید میخواست دیوار جای دیگری باشد یا اصلا نباشد. دیوار ساکتی بود. نه اینکه نتواند چیزی بگوید، بلکه لبخند میزد و نمیخواست چیزی بگوید.
از بالای دیوار رو به خیابان، درختها دستهایشان را برای بغل کردن دیوار دراز کرده بودند. یکی دو درخت نبودند، زیاد بودند. برای اینکه میتوانستی کنجکاوی خود را درباره آنچه پشت دیوار است بیشتر آب بدهی، باید به آن دست خیابان میرفتی. در آن دست خیابان دو درخت سرو هم دیده میشد که متکبرانه فرو رفته بودند. در آن دست خیابان دیوار و آسمان پیشانیشان را بهم چسابنده بودند و دو سرو مثل دو قطره اشکی بودند که دیوار و آسمان برای دوریشان از هم میریختند.
معلوم بود پشت دیوار چیزی نیست جزء همین آسمان و درختان که تا انتهای زمین ادامه دارند. مثل سیبی که فقط یک نوار باریک از پوست آن را بکنی، انگار با یک پوست کن تا انتهای زمین و به پهنای آن دیوار انسانها را کنده بودند.
یک درِ نه چندان کوچک در دل دیوار جا باز کرده بود. ولی هیچ وقت ندیدم آن در با کسی دست بدهد. درست در پشت در نه چندان کوچک، سقف کوتاه یک خانه بود که به زور میخواست خیابان را ببیند ولی نمیتوانست. بنظر که هیچکس در آن خانه نبود، ولی معلوم بود که بود.
در سوی دیگر دیوار، درست پشت دیوار و چسبیده به آن، یک چیز عجیبی از فلز وجود داشت، شبیه کلاه جادورگرها. یک مخروط فلزی بزرگ که شاخهها را تن کرده بود. در شهرمان فقط همین یکی بود. موقع برگشتن از مدرسه، وقتی خورشید بدونِ گرمایِ زمستان زورش به باد سوزدار نمیرسید، ما کنار دیوار می ایستادیم تا این چیز عجیب فلزی را بفهمیم. هر روز یک شایعه جدید وجود داشت:
- من میدانم، قفس یک طاووس است.
- صاحب آنجا گل جاودانگی در زیر آن نگه میدارد.
- یک معبد برای یک دین عجیب و غریب است.
- داخل آن تخم یک اژدها نگه داشته است.
امروز بین من و خاطرات آن دوران سالها صف بستهاند. با اینکه هم قدمهای من مشغول زندگی شدهاند و دیوار آجری را فراموش کردهاند، ولی من هر بار که از کنار آن میگذرم دوباره میایستم تا راز مخروط را بفهمم. هنوز که هنوز است کسی را ندیدهام که آن در را هل بدهد تا در بخندد.
چند وقت پیش برای یک آشنای جدید درباره قصهی آن مخروط گفتم. برای اینکه بفهماند این آشناییمان برایش مهم است، فورا گفت فردا کلیدهای آنجا را پیدا میکند تا سری به آن بزنیم. انگار با باغبان آن خانه آشنا بود. چیزی که شنیده بودم را باور نمیکردم. بالاخره بعد از تمام این سالها میفهمیدم که پشت آن دیوار چیست. آن مخروط فلزی چیست و چه کسانی در خانه زندگی میکنند. از بین تمام کسانی که در راه مدرسه همراه من بودند، من تنها کسی خواهم بود که این راز را خواهد دانست. فردا صبح همه چیز معلوم میشد.
وقتی به رخت خواب رفتم در همین فکرها بودم که کمی ترسیدم. من حالا دنیا را دیدهام و میدانم که وقتی درِ آنجا باز شود فقط چند درخت معمولی را خواهم دید که بین چند دیوار معمولی محصور شدهاند. میدانم که آن خانه تا انتهای زمین ادامه ندارد و آن چیز فلزی احتمالا یک انبار معمولی است که زیر آن به جای طاووس، بیل، کلنگ و فرغون را شلخته روی هم انداختهاند. میتوانم حدس بزنم که ساکنان آنجا آدمهای پیر معمولی هستند که دوست ندارند وسط ظهر، وقتی که من از مدرسه برمیگشتم، بیرون بیایند. احتمالا نمیدانند گل جاودانگی چیست و آنقدر که باید مرموز نیستند.
کمی ترسیدم. به این فکر کردم که من به اندازه کافی واقعیتها را میدانم و دیدهام، اما حالا چند چیز وجود دارد که برای من مثل یک راز باقی مانده است؟ راستش را بخواهید چیز زیادی باقی نمانده است و چیزهایی هم که هست را با دیگران شریک هستم. سوالهای در مورد خالق، موجودات بیگانه و غیره.
اما من یک راز دارم. رازی که هنوز هم مرز واقعیت را برای من میشکند و هنوز هم میتوانم تصور کنم که زیر آن مخروط تخم اژدها را کنار گل جاودانگی قرار دادهاند. ساعتها به این چیزها فکر کردم. کدام؟ وسوسه فهمیدن واقعیت یا سر بسته نگه داشتن راز؟ میدانید بنظرم رازها دنیا را از چیزی که هست زیباتر میکنند. من هر بار که از آنجا رد میشوم حس جادویی دارم. به این فکر کردم که چقدر راز در زندگی کم دارم. چرا چند راز برای بزرگسالیمان نگه نداشتیم تا هنوز هم زندگی را جادویی ببینیم. ساعتها به این موضوع فکر کردم. دیوار به خورشید اجازه تابیدن داد. دوستم زنگ زد: آماده شدی؟ جواب دادم: من نیستم.
لازم نیست همه رازهای دنیا را بدانیم. ما به اندازه کافی واقعیتها را میدانیم. باید کمی هم راز با خود داشته باشیم. بعضی از رازها را نباید بفهمیم. چون راز ماندنشان از حقیقتشان زیباتر است.
رازی برای خود نگه داشتهای؟
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
📷 دنیا بعد از ویروس کورنا چه شکلیه؟ | Corona Virus
0 دیدگاه