fardadjahanbakhsh.ir/ولاگ-فلسفه-ولاگ-فلسفه-کتاب-کفش-باز
پیشنوشت: این بلاگ پست در مورد فلسفه داستان جزء از کل است و نه خود داستان. برای همین احتمال لو رفتن داستان وجود ندارد. البته من اینطور فکر میکنم.
کتاب جزء از کل یا A Fraction Of The Whole به قلم استیو تولتز استرالیایی است. این کتاب داستان پدر و پسری است که خواه یا ناخواه یک جورهایی فیلسوف هستند. میگویند فیلسوف همیشه در خلاف جهت عوام حرکت میکند و من اتفاقی وقتی سراغ کتاب رفتم که تصمیم گرفته بودم ماهی آزاد بودن و خلاف جهت عوام رفتن را تمرین کنم. گواه این خلاف مردم بودن کتاب این جمله از آن است که:
“سالها وحشت داشتم از اینکه دربارهی چیزی با کسی موافقت کنم، حتی اینکه ساعت چند است.”
وقتی مردم را قبول نداری مسلما هیچ چیزشان را قبول نداری حتی باورهایشان را. کتاب باورها را نه فانوس راه بلکه مثل چشم بند میداند و ادامه میدهد که باور و یقین دو چیز مختلف هستند ولی یقینِ باور خطرناک است و باید در مقابل آن مقاومت کرد چون روح انسان را به قتل میرساند. کتاب معتقد است که نباید جزئیات را دید، به آنها یقینِ باور پیدا کرد و عاشقشان شد. چون توجه به یک قسمت یعنی نادیده گرفتن قسمتهای دیگر و وقتی عشق را تنها به یک جزء از کل میدهی یعنی دیگر عاشق نیستی، بتپرست هستی. عشق زمانی اتفاق میافتد که به کل باشد نه به جزء. کتاب کل را کلِ بشریت میداند و هر تکهای جدا از آن را کوچک و جزء میداند، فرقی هم ندارد کلی که جزء از آن جدا شده یا خود جزء. الحال تا وقتی کلِ بشریت در نظر گرفته نشود آن کل، جزء است. این قانون تعمیم داده شده است به همه جای داستان. مثلا آمده است چرا اراده را محدود به یک یا دو تصمیم کنیم وقتی که میتوانیم بیشمار تصمیم بگیریم.
شاید دوست داشته باشید نگاهی بیندازید به: ولاگ: فلسفه زندگی بنیانگذار نایکی (از کتاب کفش باز)
خلاف عوام بودن کار سادهای نیست. چون مردم با متفاوتها مشکل دارند. چون وقتی متفاوتها مَنشی خلاف عرف انتخاب میکنند باعث میشوند مردم احساس خفت کنند و خودشان را موجودی عادی ببینند. برای همین شخصیتهای کتاب ترجیح میدهند که از دید عموم پنهان شوند. چون بقول یک ضرب المثل قدیمی بهترین سپر در تیرس نبودن است.
تولتز گفته است که این کتاب را دربارهی مرگ نوشتهام. همینطور است. کتاب مملو از مرگ است. در کتاب آمده است که انسان تنها موجودی است که خودآگاهش از مرگ خبر دارد و بخاطر همین است که ناخودآگاهش از ابتدای تولدش سعی بر انکار مرگ دارد، چون مرگ ترسناک است و نوشته شده است که هر آنچه انسان بوجود آورده است بخاطر ترس از مرگ بوده است، حال آنکه این چیزها بر خلاف نیازهای انسان بوجود آمده و در حال رشد است. یکی از دلیلهای ترس از مرگ را این میداند که تا وقتی انسان راضی نیست دوست ندارد بگور برود. بقول کتاب تا وقتی خارشی هست رضایتی وجود ندارد و این یقین را میدهد که همیشه یک خارشی هست.
البته ظاهرا شخصیتهای داستان زندگی را هم چندان دوست ندارند و اعتقاد دارند که آدمهای گناهکار را نباید به مرگ محکوم کنند بلکه باید به نفرینِ زندگی کردن محکوم کنند. ولی این موضوع دلیلی بر زندگی نکردن نیست. بقول حسین پناهی “بودن با هر کیفیتی شیرین است.”
این تضاد بین انتخاب مرگ یا زندگی و همینطور دیدگاه عشق ورزیدن به کل نه جزء داستان خوبی را ساخته است که است تضمین میکنم عین ۶۶۰ صفحهی آن ارزش خواندن دارد. نقدهای مثبت و منفی از این کتاب زیاد شده است ولی حرف دیگران برای من اهمیتی ندارد، من کتاب را دوست داشتم و احتمالا روزی روزگاری که دور است، به اندازهی هیچوقت، اگر صاحب فرزند شوم به او اصرار خواهم کرد که این کتاب را بخواند. البته اصراری که بنظر دور از اخلاق نرسد که انگار میخواهم مجبورش کنم ولی در واقع قصدم همین است، میخواهم مجبورش کنم که بخواند.
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
فهرستهای معتبر معرفی کتاب
از خوندن نقدتون خیلی لذت بردم
بنظرم دقیقا بخاطر دیدگاهتون که دوست دارید مخالف جریان اب شنا کنید جزو طرفداران کتاب هستید . من هم با شما موافقم و از خوندنش بی نهایت لذت بردم