متاسفم که نمیتوانم زمان را همچون یک دره پایین بروم
یا مثل یک کوه بالا بروم
تا تو را آنجا ببینم
که خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بیحوصله،
با تمام صفتهای یک انسان که میشناسم.
من در زمان به جلو خواهم رفت
و تو در حجمی از زمان زنده خواهی بود
و من نخواهم توانست زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا بروم تا دوباره بنشینیم. هیچ حرفی نزنیم فقط در کنار هم بنشینیم.
حتی دیگر نمیتوانیم بنشینم و هیچ حرفی نزنیم. بله رسم روزگار چنین است.
ساعتی که با ما خوب تا کرد
اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درختهای حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درختها گفتند بله، چنین است رسم...
0 دیدگاه