این عکس را همین الآن پیدا کردم، از میان فیلمهایی که برای ولاگ “آیا ایدهی کسب و کار من رو میدزدند؟” ضبط کرده بودم (اگر این ولاگ را ندیدهاید میتوانید از اینجا تماشا کنید.)
هفته پیش که داشتم ولاگ ضبط میکردم برای بررسی وضعیت نور محیط این عکس را از روی میزم گرفتم، بدون رعایت هیچ اصولی. فقط چیزی میخواستم که دوربین رو به سمت آن بگیرم.
این دفترچه قرمز که معلوم است قبلا حسابی خیس شده، برای دو ماه گوش شنوایی بود که حرفهایم را میشنید. همین دفترچه به ظاهر زشت تقریبا خلاصهی هزار صفحه کتاب را حمل میکند، هفت عادت مردان موثر از استیون کاوی، آخرین سخرانی از رندی پوش، خلبان جنگ از دو سنت اگزوپری و دو جلد از همشهری داستان. البته بنظرم اینها کم ارزشترین چیزیهاییاند که دارد. این دفترچه فکرهای مرا که برای بار دوم در زندگی پوست میانداختم، ثبت کرده است؛ اشتباههایی که کردم، یک نه بزرگ برای کارهایی که قبلا میکردم و کارهایی که بعد از این باید انجام دهم، مقدمهای برای یک انقلاب درونی.
وقتی میخواستم به سربازی بروم این این دفترچه را خریدم. میدانم دفترچههای دیگری هم بود ولی وقتی کلمهی نور را روی دفتر یا دفترچهای میبینم دست و پام شل میشود. هیجان نوشتم روی آن کاغذهای نازک با خطهای آبی و قرمز دست پاچهام میکند.
از موقع شروع دروه ی آموزشی تا پایان آن، این دفترچه مدام در جیبم بود. یادم میآید بعد از اولین مرخصی که داشتم به پادگان برمیگشتم، سوار اتوبوس که شدم پسری از انتهای اتوبوس صدایم کرد. لباس نظامی داشتم. آن پسر فهمیده بود که کجا خدمت میکنم، چون ۲۴ ماه در آنجا خدمت کرده بود. وقتی نشستم شروع کرد به یاد دادن راه و چاههای سربازی و قلقهایی که آن پادگان داشت. یک جای صحبتمان گفت کاغذ داری؟ من دفترچه را به او دادم. درست وسط دفترچه را باز کرد و شروع کرد به کشیدن نقشه پادگان. محل خدمتم پادگان بزرگی بود. آدرس همه چیز را نوشت. همه چیز، حتی اینکه چه خلافی را باید کجا مرتکب شد که گیر نیفتاد. وقتی از اتوبوس پیاده شدم یادم افتاد هیچ چیزی از آن پسر نگرفتم که بعدا با او تماس بگیرم. آنجا بود که فهمیدم دیگر این دفترچه مثل همه دفترچهها نیست. حاوی اطلاعاتی است که شاید هم دورهایهایم حتی بعد از رفتن از آنجا هم نفهمند.
نگهبانیهای موقع شب با این دفترچه یک تجربهی فراموش نشدنی بود. تصور کنید بعد از یک روز بشدت سخت و گرم این فرصت را دارید که در شب خنک، و زیر نور چراغ خیابان بیدار بمانید تا خیال ببافید و برای آینده برنامهریزی کنید و تصمیم بگیرید.
از وقتی از دورهی آموزشی برگشتهام قرار گذاشته بودم دوباره دفترچه را مرور کنم. یک روز دیدم دفترچه نیست. فهمیدم که مادرم آن را قاطی لباسها در لباسشویی انداخته است. امیدی نداشتم که چیزی از آن باقی بماند. الخصوص که خیلی چیزها را با مداد نوشته بودم. وقتی خشک شد و دفترچه را باز کردم دیدم آب از آب تکان نخورده بود، هنوز وفادار مانده است. همه چیز سر جایش بود. از آن موقع روی میز گذاشته بودم که در یک فرصت مناسب بخوانمش. میدانستم چه چیزهایی نوشتم ولی میخواستم دوباره مرور کنم. وقتی این عکس را دیدم مصمم شدم که اینبار بخوانم.
چیزهای زیادی در این دفترچه نوشتم ولی یکی از چیزهایی که دوست داشتم اینجا هم بنویسم این جملهی رندی پوش از کتاب آخرین سخرانی است:
دیوارهای آجری حتما به دلیلی وجود دارند. دلیل وجودشان این نیست که ما را دور نگه دارند. وجود دارند به ما فرصت دهند ثابت کنیم چقدر چیزی را میخواهیم.
0 دیدگاه