شکست: گاهی افتادن ما را نجات خواهد داد

شکست: گاهی افتادن ما را نجات خواهد داد
روی زمین نشسته بودیم. برای فرار از حرف‌های خسته‌کننده‌ی فرمانده یک تکه چوب از زمین برداشته بودم و زمین را می‌کندم. نمی‌دانم چرا وسط مرداد ماه از اتاق کولردار بیرونمان آورد و وسط درخت‌ها نشاند. می‌گفت می‌خواهم هوایی به کله‌یتان بخورد. الحال غیر از تحمل هوای گرم آن روز، برای من زیاد هم بد نشد. حداقل تکه چوبی به اندازه‌ی یک وجب داشتم که می‌توانستم با آن خاک‌ها را این‌ور و آن‌ور کنم. به جد مشغول کندن بودم که فهمیدم در کنار دستم مورچه‌های زحمتکش مشغول کارند. یکیشان را برداشتم و گذاشتم روی چوب و آوردمش جلوی صورتم. خیره نگاه می‌کردم. اول کمی گیج بود. ایستاده بود. بعد شروع کرد به حرکت کردن. بدون اینکه بگذارم به دستم برسد او را در همان حال رها کردم. می‌رفت آن انتهای چوب دوباره بر می‌گشت به انتهای دیگر. شاید صدها بار این کار را انجام داد. جالب این بود که گاهی روش‌ حرکت کردنش را عوض می‌کرد. مثلا تا وسط می‌آمد بعد دوباره بر می‌گشت. انگار چوب را به دو نیم تقسیم کرده بود، یک نیمه را چند بار می‌رفت و می‌آمد بعد می‌رفت سراغ نیمه دیگر چوب. چندین روش از این دست را امتحان کرد. چیزی که متعجبم می‌کرد این بود که چرا لحظه‌ای چوب را رها نمی‌کند تا جایی که در آن قدم می‌زند از تکه چوب یک وجبی به یک زمین پهناور تبدیل شود. البته که همه می‌دانیم مورچه‌ها به داشتن پشت کار معروف‌اند . پس رها نکردن چوب اصلا بعید نبود. یادم می‌آید تا وقتی فرمانده دستور مرخص شدن نداده بود، من بودم و آن مورچه. وقتی می‌خواستیم برویم، تکه چوب را انداختم روی زمین. مورچه دوباره لحظه‌ای ایستاد. کمی دور خود چرخید و رفت.
آن روز و روز‌های بعد و شاید تا همیشه، به این فکر  می‌کردم و می‌کنم که شاید تنها داشتن اراده و تلاش کافی نیست. مورچه باور داشت می‌تواند از این مخمصه بیرون بیاید، چون همیشه همه چیز با تلاش حل شده بود. اما اگر من آن را نمی‌انداختم هرگز خلاص می‌شد؟ شاید وقتی زمین انداختمش آن لحظه‌ای که ایستاد بخاطر بهتی بود که با دیدن تکه چوب و زمین زیر پایش دست داد. اینکه چقدر برای رهایی تلاش کرد ولی چیزی که توانست او را نجات دهد، افتادن بود.

گاهی در زندگی فکر می‌کنیم می‌توانیم هر طور که شده با تلاش به چیزی برسیم که می‌خواهیم ولی اینطور نیست. گاهی تنها با شکست خوردن و افتادن می‌توانیم برسیم. گاهی بخاطر منابعی که برای چیزی هزینه کردیم دلمان نمی‌آید آن چیز را رها کنیم ولی شاید راه خلاص شدن و رسیدن ما، رها کردن و دست کشیدن باشد.

قبول دارم شکست ها دردناک‌اند ولی با ارزش هم هستند. شکست خوردن یعنی رفتن راهی که دیگران نرفته‌اند و به بن بست رسیدن. شکست‌ها با ارزش‌اند چون خیلی‌ها دوست ندارند ماجراجو باشند و قدم در راه‌های ناشناخته بگذارند. چون دوست ندارند به بن بست برسند. چون نمی‌خواهند درد نرسیدن را بچشند. شکست‌ها شاید بن بست‌ها باشند ولی دوباره از کنارشان راه‌هایی می‌گذرد که هیچکس تا به حال نرفته. و آن زمان شما می‌توانید عاقلانه‌تر تصمیم بگیرید که کدام راه شما را به مقصد می‌رساند، چون قبلا از بیراهه رفته‌اید و شاید اینبار بتوانید فرق راه و بی‌راه را بفهمید. ناگفته نماند همیشه پشت سرتان راهی برای برگشت خواهد بود ولی آیا می‌خواهید برگردید؟!

آری شکست ها زیبا و دوست داشتنی‌اند. از آن‌ها نترسیم. آن‌ها را دوست داشته باشیم. شکست‌ها در تضاد با تلاش‌ها نیستند شکست‌ها یک پله بالاتر از تلاش‌ها هستند. یادمان نرود که گاهی افتادن ما را نجات خواهد داد.

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *