همیشه فكر میكردم من با نخستین نگاه تو آغاز شدم، عاشقانهای با طعم بامداد اما نه، نه! من با نگاه تو تمام شدم و به لبهی پایان رسیدم. لبهی پایان همان جاییست كه هیچ از این دنیای فریبنده و خوش خط خال نمیخواهی و همه چیز ساده و زیباست. جایی كه تنها حضور تو برای من کافیست، غوطه ور در مطلق، در آرامش. یك قدمی پایان جاییست که با بوسه تمام میشوی!
با رفتنت بسان مارگزیدهای شدم در بازی مار و پله، همان كه از خانهی یكی مانده به آخر، سر میخورد به اول بازی و همه چیز را باید از اول شروع كند.
میدانی بعد رفتن بازی عشق دیگر نمیچسبد، من آخر بازی را دیدهام، حداقل تا یك قدمیاش رفتهام. برای من بیاهمیت ترین اتفاق چرخش تاسهای بخت و اقبال بر صفحهی زندگییست كه میخواهند عاشق و معشوقی بسازند. آری من با نگاهت تمام شدم و با رفتنت شروع! من با بزرگترین درد شروع شدم و آن همان روزی شد که صفحهی بازی را كنار زدم و در دل چیزهایی از نمیدانمها و ناشناختهها غرق شدم تا شاید روزهای زیبا را از یاد ببرم یا شاید روزهای زیباتر بسازم. من دیگر عاشق نیستم، من یك ماجراجو هستم.
و روزی هزاران بار پنهانی از خود میپرسم، ماجراجو بودن یا عاشق شدن؟! آیا دوست دارم همین حالا بوسهای بر گونهام بنشیند از خواب بیدار شوم و بگوید: عزیزم چه خواب دیدی و من بدون اینکه چیزی بگویم بغلش کنم؟! هیچ نمیدانم یا شاید آنقدر میدانم كه میخواهم ندانم. اما نه! من یک ماجراجو هستم.
برای مرگ بهرنگ
متاسفم که نمیتوانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بیحوصله،با تمام صفتهای یک...
0 دیدگاه