تصمیم گرفتم که تجربه مبتلا شدن به ویروس کرونا که برای من اتفاق افتاده رو باهاتون به اشتراک بذارم، از روز اول تا روز آخر قرنطینه.
در حال حاضر بنظر میرسه که من به نوع خفیف ویروس کرونا مبتلا شدم، بخاطر همین شاید دردهای من به عنوان یه تجربه کامل برای این بیماری به حساب نیاد (امیدوارم که همینطور باقی بمونه)، اما احساسهایی که دارم، مثل ترس، ممکنه تجربه نسبتا کاملی باشه.
تا جایی که ممکنه سعی میکنم گزارشطور بنویسم تا چیزهای اضافی حذف بشن. بخاطر همین عذرخواهی میکنم چون ممکنه چیزی که میخونید روح نداشته باشه، ولی خب اینطوری شاید درک واضحی از وضعیت داشته باشین، درکی خالی از قضاوت من.
من هر روز، تا روز آخر قرنطینه (حداقل)، این پستو بروزرسانی میکنم.
نکته: من از روز هشتم بیماری شروع به نوشتن کردم. بخاطر همین ممکنه بعضی از جزئیات روزهای اولو فراموش کرده باشم.
روز اول
میدونم که جمعه بود. چون صبح کله پاچه خورده بودم. اون هفته هر روز شاید به طور میانگین ۳ ساعت خوابیده بودم. بعضی روزها هم اصلا نخوابیده بودم. حداقل باید صبح جمعه کم خوابیمو برطرف میکردم اما باز کمتر از سه ساعت خوابیدم تا به کله پاچه برسم!
همه چیز مثل همیشه بود، فقط اینبار کمی مزهی کله پاچه کمتر بود.
نزدیک ساعت ۱۰ به خونه برگشتم و با خودم گفتم که دیگه موقع خوابیدنه. نمیدونم چرا توی اتاق یه پنکهی قدیمی بود. معمولا از پنکه استفاده نمیکنیم. با خودم گفتم حالا که هست چرا روشنش نکنم. البته سعی کردم باد مستقیم پنکه به من نخوره.
خوابیدم و نزدیک ظهر بیدار شدم.
نمیدونم بخاطر چی حدود یه هفته بود که احساس افسردگی میکردم. هر چقدر کلنجار میرفتم هیچ دلیلی برای افسردگیم پیدا نمیکردم. همه چیز مثل سابق بود و دلیلی برای افسردگی وجود نداشت.
موقع ناهار بود و برای ناهار منو صدا زدن. افسردگیم باعث شده بود که دوست نداشته باشم که از جایی که هستم تکون بخورم. بخاطر همین بهونه آوردم که بخاطر کله پاچه اصلا گشنم نیست و ناهار نخوردم.
چند ساعت بعد احساس کردم گلوم میخاره و شروع به سرفه کردم. سرفههای نسبتا زیادی میکردم اما سرفهها خشک نبودن.
سرفهها بخاطر سینوزیتی که همیشه دارم، بنظرم طبیعی بودن. به هر حال جایی خوابیده بودم که پنکه روشن بوده و حالا که گلوم میخارید و سرفهی خشک نمیکردم، بنظر میومد که سرما خوردم.
از هفتهی قبل علاوه بر اینکه خوابم بد بود، همش Fast Food خوردم.
روز دوم
هنوز سرفههام بودن ولی از ظهر به بعد کمتر شدن. حالم رو به بهبود بود. تقریبا مطمئن بودم که یه سرماخوردگی ساده بوده که ردش کردم.
با تب سنج دمای بدنمو اندازه گرفتیم. نزدیک ۳۶ درجه بود و تبی نداشتم. با اکسیژن سنج هم اکسیژنمو اندازه گرفتیم. اکسیژنم بالای ۹۵ درصد بود.
جای نگرانی نبود. با اینکه من و خانوادم به شدت از اول کرونا همه چیزو رعایت کرده بودیم، ولی همگی دربارهی اینکه مریضی اون روز من فقط یه سرماخوردگیه، مطمئن بودیم.
روز سوم
سرفههام به یکی دو تا در روز رسیده بودن و همه چیز به حالت عادی برگشته بود. مقدار اکسیژنم عادی بود و هیچ تبی نداشتم.
روز چهارم
تقریبا خوب شده بودم و همه چیز عادی بود. برای تعطیلات هفته بعد برنامه ریزی میکردم.
روز پنجم
از خواب که بیدار شدم فهمیدم گلو درد و آبریزش بینی دارم. با خودم گفتم چون دیشب رفتم حموم و بعد جلو پنجره خوابیدم اینطوری شدم.
به هر حال قضیه یکم جدیتر شده بود و بنظرم باید پیش دکتر میرفتم.
پیش دکتری رفتم که جدیدا تعریفشو شنیده بودم. میدونستم که آدم محتاطیه. تب نداشتم و مقدار اکسیژنم عادی بود. گفت که ممکنه کرونا باشه چون وقتی خودش هم مبتلا شده بود علائم نداشت ولی تستش مثبت شده بود.
اول با آزمایش خون مقدار اکسیژنمو اندازه گرفتن. حدود نیم ساعت طول کشید تا جواب آزمایشو بدن. طبق اون آزمایش کرونا نداشتم.
دکتر گفت برای امنیت اطرافیان خوبه که یه تست دیگه هم بدی. برای روز بعد یه تست PCR نوشت. همونی که یه چیزی توی دماغ میکنن.
برای احتیاط از روز پنجم قرنطینهمو شروع کردیم. من به یه طبقه کاملا مجزا فرستاده شدم و فقط آب و غذا جلوی در گذاشته میشد.
روز ششم
وارد مرکز بهداشت شدم و بعد از ثبت نام تستو گرفتن. شاید تمام فرایند کمتر از چند دقیقه طول کشید.
آزمایش PCR درد نداشت ولی یه جوری بود. قبل من یه نفر دیگه تست داد و دیدمش که چجوری آزمایشو میگرفتن. آزمایش گیرنده اول یه چیز پلاستیکی مانندو دور دماغش مالید و بعد همونو یهو داخل دماغش برد. بنده خدا انگار انتظارشو نداشت و یهو روی صندلی آب رفت.
من نشستم و خودمو آماده کردم که غافلگیر نشم. درد نداشت ولی چند قطره از چشمم اشک اومد، مثل موقعی که دماغم میخاره. یه وبسایت معرفی کردن و گفتن که تا ۴۸ ساعت آینده نتیجه اعلام میشه. برگشتم به قرنطینه.
بخاطر داروها تقریبا تمام روز خواب بودم.
موقع عصر برام چایی با گلاب آوردن. مشغول خوندن کتاب بودم که چاییمو خوردم. بعد از چند دقیقه با خودم فکر کردم که انگار گلابو توی چایی نریختم. وقتی فنجان گلابو نگاه کردم دیدم خالیه. تهش یکم گلاب بود. بو کردم ولی چیزی حس نکردم. روی میزم یه خوش بو کننده بدن بود. روی دستم زدم و بوش کردم. تنها چیزی که فهمیدم تندی الکل بود.
بویایی و چشاییمو از دست دادم. یعنی میفهمیدم که یه چیزی شوره، شیرینه، ترشه یا تلخه اما جزئیاتشو نمیفهمیدم، اینکه مثلا شیرینی آب هویجه یا شیرینی شیر موزه.
اکسیژن خونم عادی بود. اونطور که خوندم ظاهرا نسخه انگلیسی کرونا روزهای ۳ و ۵ ریههارو درگیر میکنه و نسخه چینیش روزهای ۸ تا ۱۴٫ با این حساب ویروس من یا انگلیسی نبود یا اصلا قصد درگیر کردن ریه نداشت. همین موضوع باعث ترسم شده بود.
روز هفتم
هنوز هم تمام روز خواب بودم. برای چند ساعت بیدار میشدم و بعد دوباره میخوابیدم. سعی میکردم با خوندن کتاب روزمو پر کنم. اما در کل حالم بهتر بود. انگار آخرهای اون حس سرماخوردگیم بود.
یه جورایی مطمئن بودم که برای من سرماخوردگیه و بخاطر سینوزیتم بوهارو نمیفهمم.
خانوادم اجازه نمیدادن که حموم برم. چون از چند نفری شنیده بودن که بخار حموم باعث میشه که ریهها به دردسر بیفتن. بخاطر همین فقط منتظر بودم که جواب منفی آزمایشم بیاد تا بتونم راحت حموم کنم.
تا اون موقع بجای حموم از دستمال خیس استفاده میکردم و سعی میکردم باهاش بدنمو تمیز کنم.
شب جواب تست اومد. تست مثبت بود، یعنی من کرونا داشتم. ترس از اینجا شروع شد.
من حداقل چهار روز با خانوادم در ارتباط بودم، با اینکه معمولا من فقط سر ناهار و شام خانوادمو میبینم ولی به هر حال باهاشون در ارتباط بودم. با دوستهام هم در ارتباط بودم.
چطور تونستم اینقدر احمق باشم و وقتی که اولین روز علائمو دیدم خودمو قرنطینه نکردم؟ حالا ترس من این شد که اگه خانوادم بگیرن چی؟ اگه اونها مثل من با ویروس کنار نیان چی؟
من که این همه مدت مثل چی رعایت کردم چطور تونستم خودم کرونارو بیارم پیش خانوادم؟ اگه اتفاقی بیفته چطور میتونم خودمو ببخشم؟
خانوادم هیچ علائمی نداشتن. دوستهایی که باهاشون در ارتباط بودم هم همینطور. امیدوار بودم که اوضاع همینطور باقی بمونه.
روز هشتم
صبح پیش دکتر رفتم. عادی برخورد کرد. اکسیژن سنجو بهم وصل کرد و مقدار اکسیژنم خوب بود. فقط ضربان قلبم بشدت بالا بود، روی ۱۳۰ بار در دقیقه. دکتر گفت همه چیز خوبه فقط داری از استرس سکته میکنی، اینو کنترلش کن. گفتم نگران خانوادم هستم. گفت اگه علائمی ندارن فقط برن تست بدن و اصلا نیازی نیست که پیش من بیان.
خانوادم و اطرافیانم علائمی نداشتن. دوباره جمعه بود و قرار شد فردا صبح همگی تست کرونا بدن.
عصر یکم سر درد گرفتم. حس کردم که ممکنه برای ریه اتفاقی افتاده باشه و سردردم بخاطر نرسیدن اکسیژن به مغزم باشه. اما ظاهرا اینطور نبود. اکسیژن سنج نشون میداد که همه چیز عادیه.
فهمیدم که آب کم خوردم. توصیههای زیادی از همه دربارهی این شنیده بودم که تا میتونی باید آب بخوری. ولی آب کم خورده بودم. یکم آب خوردم و حالم تا حدی جا اومد.
حالا بیشتر از اینکه کتاب بخونم، گوگل میکنم. چطور از اطرافیان در برابر کرونا محافطت کنم؟ چطور درست قرنطینه بشم؟ کی ریه درگیر میشه؟ و غیره.
روز نهم
نتونستم خوب بخوابم. استرس اینو داشتم که قراره نتیجه آزمایش خانوادم چی بشه. حس میکردم برای اینکه من نگران نشم بعضی چیزهارو از من پنهون میکنند. چون دیروز شنیده بودم که انگار پاهاشون درد میکنه.
تقریبا تا سه نصف شب بیدار بودم و درباره اینکه چند روز بعد تماس با فرد بیمار کرونا میگیریم گوگل میکردم. آمار متفاوتی وجود داشت. ولی معمولا علائم اولیه از روز ۴ یا ۵ بعد از تماس با فرد بیمار شروع میشه. گاهی این عدد به ۱۰ هم رسیده بود.
بالاخره خوابم برد ولی زود بیدار شدم. بنظرم بیشتر از روزهای دیگه استرس داشتم. نه اینکه روزهای دیگه استرس نداشتم، اتفاقا بدجور هم استرس داشتم ولی اینبار یکم فرق داشت.
یه جمله مسخره هست که میگه یه روز مثل هزار روز گذشت، بنظرم مسخره نیست.
ترس و استرسی که تجربه کردمو هیچوقت حتی نمیتونستم تصورشو بکنم. خودتو رو به روی مرگ میبینی. انگار به اجبار سر میز بازی رولت روسی نشستی. از اون بدتر خانوادتو هم گرفتار همین کردی.
نمیخوام کسیو بترسونم، حرفم اینه که هیچ چیزی ارزش اینو نداره که یه بار دیگه این همه ترس و استرسو تجربه کنم.
بعد از ظهر خبرهای خوب اومد. نتیجه تستهای سریعی که از خانوادم گرفتن منفی بود. نتیجه تست خون هم نشون میداد که در حال حاضر همه چیز خوبه.
عصر که نشسته بودم یهو حس کردم بو میفهمم. همون فنجان گلاب روی میز بود، بو کردم و انگار کم کم داشت بویاییم برمیگشت، البته کم. از بقیه شنیده بودم که حدود دو ماه طول میکشه تا بویایی برگرده. حتی برای بعضیها بعد از چهار ماه هم کامل برنگشته بود. امیدوارم برای من اینطور نشه.
روز دهم
ندیدن خانواده و فقط شنیدن خانواده، کار دلگیریه.
یه نفر گفته بود که برای برگشتن بویایی باید میخک بو کنی. کمی شبیه حرف چرند بود ولی نبود بویایی یه جوریه که باعث میشه به همه حرفی گوش بدی. میخک بدوجوری بوی دندون پزشکی میده، احتمالا مادهی اولیهی یه چیز مهم توی دندون پزکشی میخکه.
امروز مسابقه فرمول یک توی بریتانیا بود و من در حالی که همه سعیمو میکردم بوی میخکو بزور به اعصاب دماغم بشناسونم اما فقط چند ثانیه حس نشستن توی دندون پزشکی گیرم میومد، شاهد حضور ۱۴۰ هزار نفر توی پیست Silverston بودم که بدون نگرانی از کرونا داشتن مسابقه میدیدند.
هنوز مطمئن نیستم که برای خانوادم اتفاقی نیفتاده. قراره که فردا دوباره پیش دکتر برن. یکم آبریزش بینی دارم، فقط یکم اما صدام گرفته.
روز یازدهم
هر چقدر فکر میکنم نمیدونم از کجا کرونا گرفتم. ولی میدونم که توی چند وقت گذشته گاهی ماسک زدن یادم میرفت، البته تعدادش کم بود ولی بنظر برای کرونا گرفتن کافی بوده.
بعد از کرونا باید یه ماسک جراحی از زیر، و یه ماسک پارچهای از رو بزنم. چون چند وقت پیش نتیجه یه مطالعه بیرون اومد که گفته بود اینکار بالای نود درصد جلوی کرونارو میگیره.
فقط بنظرم برخورد داروخونهچیها وقتی ازشون ماسک پارچهای میخوای یه جوریه که انگار نتیجه مطالعهرو زیر سوال میبره. وقتی میپرسی ماسک پارچهای دارین یا نه، با یه لحنی که انگار تو آدم از بیخ و بن بیسوادی هستی میگن که نخیر، ما فقط از اون یکیا داریم.
خانوادم پیش دکتر رفتن. همه چیز رو به راه بود. ظاهرا اون روز یکم اکسیژنشون پایین بود و اگه اینجوری میمومدن باید اسکن ریه میشدن.
خوشحالم. یکم برای خودم سخته تصور اینکه کسی که کرونا گرفته و یازده روز قرنطینه شده از وضعیتش خوشحال باشه.
روز دوازدهم
هنوز حموم نرفتم، یعنی اجازهشو ندارم. ظاهرا خانوادم دربارهی آشناهایی شنیدن که بعد از رفتن به حموم حالشون بد شده. انگار بخار آبی که توی حمومه وارد ریه میشه و کارو خراب میکنه.
دکترم گفت که حموم رفتن اشکالی نداره ولی باید زیر دو دقیقه باشه، ولی خب من اجازه همونم ندارم.
با اینحال بنظرم رفتن بویایی چیز بدی هم نبوده، واقعا نمیدونم الآن چه بویی میدم.
روز سیزدهم
بنظر نمیرسه تا یه سال آینده واکسن بهمون بدن، کاش حداقل یکم پادتنی چیزی تولید بکنم که چند ماه خیالم راحتشه. اولین روز بعد از قرنطینه شنبست. باید زود تست پادتن بدم.
روز چهاردهم
بالاخره اجازه دادن که حموم کنم.
حموم نرفتنو عرق کرده موندن کابوس منه. حتی وقتی که سربازی آموزشی بودم هر روز خدا حموم میکردم. فقط یه روز برای تنبیه اجازه حموم ندادن که اونم سه نفر پیچیدیمو از پنجره حموم رفتیم تو و حموم کردیم.
حالا بعد از نزدیک ده روز حموم نرفتن بنظرم حموم نرفتن اونقدرها هم وحشتناک نیست. مواجهه با این ترس بدک نبود. راستشو بخواین الآن هم حس و حال حموم نبود ولی خب حموم تمیزو خنک بود. اونقدری انتظارشو داشتم حال نداد، چون انتظار من بیش از حد بود. همیشه همینطوریه. اونقده از یه چیز خوب انتظارمونو بالا میبریم که در نهایت موقع رسیدن میخوره توی ذوقمون.
بوهای خیلی چیزهارو میفهمم و تقریبا شاید ۶۰ درصد بویاییم برگشته. روزهای آخر فقط صدام گرفته بود و یکمی آبریز بینی داشتم ولی الآن اونارو هم ندارم. بنظر حالم خوبه.
فقط مشکلی که هست اینه که واقعا الآن دیگه کرونا ندارم؟ باید تست بدم؟ فردا از دکترم میپرسم.
پیشنهادها
من یه تعداد پیشنهاد نوشتم که شاید اگه به عقب برمیگشتم اینارو رعایت میکردم. مسلما من یه پزشک نیستم و اجازه توصیه کردن ندارم. برای همین در حد یه پیشنهاد مطرح میکنم که ممکنه درست یا غلط باشه.
پیشنهاد یک: هر علائمیو جدی بگیرین. هم بخاطر خودتون، هم بخاطر اطرافیانتون. هیچ علائمیو ساده ازش نگذرین. به محض اینکه متوجهش شدین پیش دکتر برین و تا مشخص شدن اوضاع خودتونو قرنطینه کنین.
پیشنهاد دو: اصلا و به هیچ وجه بدنتونو ضعیف نکنین. خوب و به موقع بخوابین. غذاهای درست و حسابی بخورین، منظورم اینه که چرندیات بیرونو نخورین. میوه بخورین (کاری که من ازش متنفرم). در کل تا جایی که میتونین بدنتونو سرحال نگه دارین. من فقط یه هفته از بدنم غافل شدم و دقیقا همون هفته کرونا گرفتم.
پیشنهاد سه: دستگاه اکسیژن سنج بخرین. یه دستگاه کوچیکیه که اکسیژن خونو تخمین میزنه. باهاش میتونین هر چند ساعت یه بار اکسیژن خونو اندازه بگیرین که اگه یه موقع حالتون رو به بد شدن بود متوجه بشین و سریع اقدام کنین.
حتی گاها توهم اینو دارین که اکسیژنتون کم شده ولی در واقع فقط استرس دارین، بعد اندازه گرفتن اکسیژن، همه چیز به حالت عادی برمیگرده.
پیشنهاد چهار: بعد از کرونا باید یه ماسک جراحی از زیر، و یه ماسک پارچهای از رو بزنم. چون چند وقت پیش نتیجه یه مطالعه بیرون اومد که گفته بود اینکار بالای نود درصد جلوی کرونارو میگیره.
شاید بعد از مطالعۀ این پست، خوندن پست پایین هم بدردتون بخوره:
ویدئو: درسهایی که از کرونا گرفتم
0 دیدگاه