تا همین اواخر وقتی قلم به دست میگرفتم و شروع میکردم به نوشتن هدفهایی که دارم، در انتها یک مساوی میگذاشتم و در مقابل آن مینوشتم : ماندن در تاریخ. به این معنی که جمع تمام آنچه در آن کاغذ نوشته شده به یک چیز ختم خواهد و آن چیز ماندن در تاریخ است. شاید بتوانم با کمی اغراق بگویم هر آنچه تا به امروز انجام دادهام برای همان عبارت جلوی مساوی بوده است.
اما فقط تا همین چند روز قبل.
به آثارم بنگرید و نومید شوید
چند روز قبل شعری خواندم، بنام اوزیماندیس. اوزوماندیس یا همان رامسس دوم با اهمیتترین فرعون مصر بوده است، کسی که با نام پادشاه پادشاهان در تاریخ ماندگار شده. بی دلیل هم نبوده است، در تمام طول تاریخ
کمتر کسی وجود دارد که به اندازه او قدرتمند باشد.
به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
– پرسی بیش شلی
که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهٔ سنگی
در بیابان برپاست … در نزدیکی آنها، بر روی شن بیابان،
چهرهای خردشده افتاده که نیمی در شنها فرو رفتهاست، چهرهای که اخم
و لب چروکیدهاش، و ریشخند فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمیکند،
گویای آن است که مجسمهساز آن احساسهای رامسس را خوب فهمیدهاست،
احساسهایی که هنوز ماندهاند و بر آن پارههای بیجان مجسمه نقش بستهاند،
دست مجسمهسازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساسها را پروراند؛
و بر پایه مجسمه، این واژهها آشکارند:
“نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!”
هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال
آن ویرانه غول پیکر، بیکران و بیآب و علف،
شنها و دیگر هیچ تا بیکران گستردهاند.
بعد از گذشت چند هزار سال، این دیدن دست آوردهای اوزوماندیس ناامید کننده نیست، بلکه کم حافظه بودن انسانها و فراموشکاری طبیعت ناامید کننده است. اوزوماندیس احتمالا موقع مرگ آرام رفته است، چون میدانست هر کاری که برای ماندن در تاریخ لازم بود را انجام داده اما فراموش کرده بود زمان بیرحمتر و انسان و طبیعت فراموشکارتر از چیزیند که وانمود میکنند. همانطور که من این چیزها را فراموش کرده بودم.
اصلا مگر ماندن در تاریخ چه ارزشی دارد؟ قبلا شاید باارزش بود. آن زمان تمام تاریخ، حداقل آنهایی که ویل دورانت نوشته بود تعدادی کتاب بود که در یک بغل جا میشد و شاید میتوانسی روزی مقدار کمی از این حجم ملموس را اشغال کنی. ولی الآن باید در تمام زندگی از همه چیز بزنی تا شاید تعدادی بایت نامرئی را در ناکجاآباد اشغال کنی. ناامید کننده و حتی گیچ کننده است.
کمی خوشحال هستم که اینرا زود فهمیدم اما در واقع غمگینم. بخاطر اینکه اکنون من ماندهام و کاغذهایی که در آن انتها، جلوی مساویشان خالی است.
شاید دیگر آن امید سابق را ندارم ولی هر انسانی محکوم است به زندگی و بالاخره باید چیزی را پیدا کند که این جای خالی جلوی مساوی را پر کند. چقدر حسادت میکنم به آنهایی که این مشکل را ندارند و آن را به نوعی حل کردهاند، حتی به نادانی.
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
ماندن در تاریخ ، یک هدف یا یک سراب
0 دیدگاه