گاهی خواب میبینم که در هوایی گرگ و میش، عدهای در جادهیِ خاکیِ یک روستا، تابوتی را روی قاطری گذاشتهاند و میروند. هر بار که این خواب را میبینم، من در کناری ایستادهام و نگاه میکنم. وقتی جمعیت از کنار خانهی آجریِ کوچک که در و پنجرهای ندارد، عبور میکنند به ناگاه به جای دیگری میروم. جایی که انگار یک معدن قدیمی است. کارگرهایی با اندامهای ورزیده تابوتها را به قعر گودال میبرند. کارگرهایی که ماسکهای عجیبی به صورت دارند. ماسکها، عینکها و لولههایی که به آنها وصل شدهاند طوری است که انگار بدون آنها خواهند مرد. هیچگاه نفهمیدم در داخل آن گودال چه خبر است چون همیشه در حال فرار از آنجا بودم. فقط میدیدم که در همان هوای گرگ و میش، تنها جایی که روشن است قعر آن معدن است ولی بنظر میرسید نه چیزی از جنس زندگی که تلالوی نوری از جنس نفرین است.
هیچگاه ربط این دو خواب را نمیفهمیدم. چرا بلافاصله بعد آن، دیگری را میدیدم؟ ولی اینبار قضیه فرق کرد. دوباره همان خواب را دیدم. نه اینکه همان صحنهها باشند، نه، ولی میدانستم در همان جادهی روستایی هستم. فقط میدیدم که هوا تاریک است. اینبار من داخل تابوت بودم. از خواب پریدم. میدانستم ادامه خواب به کجا خواهد رسید؛ به دست کارگرها.
همهی آن خوابها معنی پیدا کرد. در آن تابوت زنده بودم ولی عدهای در تابوتم گذاشته بودند. چرا باید زندهای را در تابوتی که بسته نشده بگذارند؟ فهمیده بودم در قعر گودال چیست، حس میکردم. در قعر آنجا تاریخ میسوخت. آنجا چیزهایی میسوخت که باید فراموش میشد. زنده بودن وقتی که میدانی فراموش خواهی شد یعنی مرگ.
من میخواستم از آن معدن فرار کنم ولی هیچگاه معلوم نبود که خواهم توانست یا نه. روزها به این قضیه فکر کردم. چطور میتوانم از آنجا فرار کنم؟ چطور به کورهی تاریخسوزی نروم؟ چطور فراموش نشوم؟ من در زندگی برنامه ریزی دارم و تقریبا همه چیز را درست انجام میدهم ولی چرا هنوز گمان میبرم باید در آنجا بسوزم؟
احتمالا فیلم Matrix را دیدهاید. وقتی این فیلم آمد من هنوز بچه بودم. آن موقعها وقتی میدیدم که Neo گلوگهها را جا خالی میدهد حالی به حالی میشدم ولی انگار جا خالی دادن برایم کافی نبود. خواستههایم وقتی برطرف میشد که Neo دستش را جلوی گلولههای شلیک شده میآورد و میگفت نه. گلولهها در فضا میایستادند. از همان موقع دوست داشتم به جایی برسم که بتوانم مثل او فقط با گفتن نه، جلوی گلوله ها را بگیرم ولی میدانستم که هیچگاه این فرصت را نخواهم داشت.
چند روز قبل فهمیدم که ظاهرا فقط انجام کارهای درست و حتی انجام دادن درست کارها، نمیتواند باعث شود تا از گودالی که در خواب دیده بودم فرار کنم.
به همان اندازه که انجام دادن بعضی چیزها اهمیت دارد، انجام ندادن بعضی چیزهای دیگر هم اهمیت دارد. باید بفهمم چه کارهایی را نباید انجام دهم تا منابع کافی برای انجام دادن کارهای دیگر داشته باشم. باید آن کارها را پیدا کنم و در جایی بنویسم. آنوقت که فهمیدم آن کارها کدام هستند، مثل آقای اندرسون با یک نه جلو آنها را بگیرم.
میدانم که باید مبارزه کرد ولی قبل از آن باید جلوی گلوله هایی که شلیک شدهاند را بگیرم تا زنده بمانم. میدانم جا خالی دادن فایده ای ندارد، بالاخره تیر خواهم خورد و خواهم افتاد ولی نگه داشتن گلولهها با گفتن یک نه فرق میکند. اینکار جادوییترین چیزی است که میتوان در زندگی انجام داد.
من بخاطر کارهایی که انجام ندادم در تابوت نبودم. من بخاطر نباید هایی در آنجا بودم که دوست دارم انجام دهم. وقتی لیست کارهایی که نباید انجام دهم، ولی انجام میدهم را بوجود بیاورم فرصت خواهم داشت تا Neo شوم.
بنظرم معادلهی سادهای است! اگر بتوانم نباید های دوست داشتنی را انجام ندهم، فرار خواهم کرد ولی اگر نتوانم، در دورترین نقطهی تاریخ، جایی که هیچکس نیست گم خواهم شد.
0 دیدگاه