می‌خواهی چیز بزرگی بدست بیاوری؟ چیز بزرگتری از دست بده!

ارومیه جایی بود که من درس خواندم، رفیق پیدا کردم و رفیق از دست دادم، عشق را دیدم و عشق را از دست دادم، آینده را ساختم و گذشته را جا گذاشتم. ابوالفضل توصیه غیرمنتظره‌ای کرد. از آن‌هایی که هرروز نمی‌شنوی‌شان گفت: چیز بزرگتری از دست بده!

روز اولی که ارومیه رفتم فهمیدم خوابگاهی که به من داده‌اند اصلا جای خوبی نیست. نه که مردم و محله‌اش بد باشد، در واقع نه خبری از مردم بود نه محله. تا نزدیک‌ترین بقالی ربع ساعت باید پیاده راه می‌رفتی. یک جای دور از شهر و بی‌آب و علف. تا رسیدن به اولین آثار از قرن ۲۱ باید ۴ خط تاکسی عوض می‌کردم. هر از گاهی که موجود زنده‌ای از جلوی خوابگاه را میشد همه کله‌هایمان را از  پنجره بیرون می کردیم، نفس راحتی می‌کشیدیم و خرشند بودیم که هوز که غیر از ما کس دیگری هم آنجا زندگی می‌کند. فرقی نمی‌کرد آن موجود زنده آدم راه گم کرده‌ای باشد یا یک سگ ولگرد.

هفته اول مثل یک سال گذشت ولی هفته آخر مثل یک چشم به هم زدن. وجب به وجب آن شهر را خاطره‌های خوب و بد است، وجب به وجب آن.

چند بار خواستم کار را تعطیل کنم، برگردم ارومیه و چند روزی دوباره در آنجا زندگی کنم. ولی بعد دیدم چند روز که هیچ حتی نمی‌توانم برای چند دقیقه آنجا بمانم. خاطره‌ها خفه‌ام خواهند کرد. چطور می‌توانم تنهایی روی برگ درختان خیابان قدم بگذارم ؟ چطور می‌توانم بی‌آنکه به چیزی ناراحت‌کننده فکر کنم یک فنجان قهوه بخورم؟

این عکس را سعید اسماعیلی در توییترش گذاشته بود.

ارومیه جایی بود که من درس خواندم، رفیق پیدا کردم و رفیق از دست دادم، عشق را دیدم و عشق را از دست دادم، آینده را ساختم و گذشته را جا گذاشتم. ابوالفضل توصیه غیرمنتظره‌ای کرد. از آن‌هایی که هرروز نمی‌شنوی‌شان گفت: چیز بزرگتری از دست بده!

ارومیه را از کمی پایین‌تر از این زاویه دیده‌ام. از بالای کوه نشسته بودیم شهر را نگاه می‌کردیم. آفتاب طوری در آسمان بود که آن دورها جایی که شهر به کوه‌ها ‌می‌رسد، گاهی انعکاس آینه‌های اتومبیل‌ها دیده می‌شد. به شوخی می‌گفتیم این برق شمشیر آراگون است از سرزمین میانی. سرزمین میانی زیستگاه جن‌ها در داستان ارباب حلقه‌هاست. از آن روز به بعد هر از گاهی به ارومیه سرزمین میانی می‌گفتیم.

وقتی این عکس را دیدم باور نمی‌کردم همه‌ی آنچه در سال‌های قبل بر من گذشت در همین یک وجب خاک جا را شده باشد.

چند وقت پیش با ابوالفضل فتاحی حرف می‌زدم. اگر وسط بحث دعوایمان نشود معمولا از دلتنگی‌هایمان حرف می‌زنیم. طبق معمول از چیزهایی که آنجا جا گذاشتم و چیزهایی که آنجا جایم گذاشتند، غرمی‌زدند و اینکه این‌ها چه درد بزرگی هستند.

ارومیه جایی بود که من درس خواندم، رفیق پیدا کردم و رفیق از دست دادم، عشق را دیدم و عشق را از دست دادم، آینده را ساختم و گذشته را جا گذاشتم.

ابوالفضل توصیه غیرمنتظره‌ای کرد. از آن‌هایی که هرروز نمی‌شنوی‌شان گفت:

چیز بزرگتری از دست بده!

 چرا هیچ وقت به این فکر نکرده بودم؟ چرا به این فکر نکرده بودم که وقتی همانقدر که میخواهم به چیزهای بزرگ برسم باید همان قدر هم انتظار از دست دادن چیز‌های بزرگ را داشته باشم؟ بنظرم آدم‌ها با آرزوهای بزرگ باید دردهای بزرگی حمل کنند، نه اینکه از دردها فرار کنند. باید به دردها بالید. از دست دادن‌ها یعنی چیزهایی خواستی ولی نتوانستی نگه داری. آیا باید طانوی غم بغل کرد و تا آخر عمر در حسرت از دست داده ماند؟ یا باید سراغ چیزهای دیگر و البته بزرگ رفت؟

راستش را بخواهید وقتی ابولفضل آن حرف را زد خجالت کشیدم. همه‌ی چیزی که من از دست داده‌ام در همین یک وجب سرزمین میانی جا شده است؟ یقینا من به اندازه‌ی کافی بزرگ فکر نمی‌کردم که نتوانستم چیزهای بزرگتر از این از دست بدهم. برای رسیدن به چیزهای بزرگ باید چیزهای بزرگتری از دست داد. باید دوباره تلاش کنم. دوباره و دوباره! باید از دست بدهم.

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

2 دیدگاه ها

  1. فرشاد کاظمی

    منم اولا فکر میکردم ادم میتونه بدون از دست دادن چیزی چیزای بزرگتری بدست بیاره ولی همین سرزمین میانی و خدمت سربازی دیدمو به خیلی چیزا عوض کرد
    یادمه یه جمله زیبا تو فیلم زیبای the fault in our stars بود که میگفت
    برای اینکه بتونی رنگین کمونو ببینی باید با بارون سر کنی
    اولش جمله ی مسخره ای واسم بود چون بارونو از رنگین کمون بیشتر دوس دارم ولی الان که به سن ۲۵ سالگی رسیدم میفهمم چی داره میگه
    از بعضی چیزا باید گذشت
    برای اینکه به پله های بالاتر برسی باید پاتو رو پله های پایین تر بزاری
    گاهی که شبا نشست و برخاست هواپیما ها رو از باند پرواز میبینم بازم به این جمله میرسم
    از زمین باید دل بکنم تا که به آسمون برم
    بارون باید بگذره تا هفت رنگ رنگین کمون بشم
    این بیتو یه شب فی البداهه گفتم
    من شاعر نیستم و این بیتم اشکالای زیادی داره و شایدم اصلا طبق هیچ قاعده ای شعر یا ترانه نیست
    اما واسه من یه دنیا حرفه

    موفق باشید

    پاسخ
    • فرداد جهان بخش

      دقیقا! بدون از دست دادن نمیشه بدست آورد و چه حیف تا حالا به از دست داده‌هام نبالیدم.

      پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *