اتفاقات! گاهی اتفاق طوری رخ میدهد كه مسیرها تغییر میکنند و ما گمان میکنیم اینها مسیرهای تازهای هستند که ما انتخاب كردهایم. انتخابهایی از سر صاحب اختیار بودنمان.اما آیا هیچگاه به این فکر کردهایم که شاید اختیاری وجود نداشته باشد؟ آیا شک بردهایم به اینکه ما راهها را انتخاب نمیکنیم بلکه اسیر و پیرو آنها هستیم و اتفاقات تنها پردهای هستند بر روی چیزهایی كه باید رخ دهند؟ اگر اینطور باشد چه بر سر تلاش و اراده میآید؟
از سالها پیش اتفاقات مثل بمبهای جادهای سر راه زندگیام سبز شدند و هر بار تکهای از من را با خود بردند. گاهی تکهای از قلبم، گاهی تکهای از تلاشهایم و غیره. در عوض عبرتها و تجربهها را بدرقهی راهم کردند. ولی هیچگاه نخواستم که بایستم. ادامه دادم. گاهی لنگان لنگان و ناله کنان و گاهی دوان دوان و شجاعانه.
اما این بار کمی فرق میکند. اتفاق بزرگ بود و ویرانگر. لحظهای رسید که بیهیچ منطقی به تمام معنا تنها ماندم، تحقیر شدم و هر چه بدست آورده بودم را از دست دادم. شبیه قصههایی بود که شنیده بودم، باور نمیکردم.
قبلا گفته بودم، گاهی برای رسیدن باید افتاد. و چه خوش افتادنی بود. اینبار ناله کنان به راه ادامه نخواهم داد حتی شجاعانه هم قدم بر نخواهم داشت. دیگر هیچ عذر و بهانهای قابل قبول نیست و بد سرزنشی به همراه خواهد داشت. اینبار هر اتفاقی بیفتد تقصیر من است، نه کس دیگری. اینبار باید افسانه شد.
خبری در راه هست.، خبری عجیب! با چیزهایی که حس کردهام و تصمیمهای جدی که گرفتم فکر میکنم دیگر لیاقت گفتن این بیت را دارم:
مائیم و نوای بینوائی، بسمالله اگر حریف مائی.
دوباره خواهم ساخت ولی نه چیزی از جنس واقعیت. اینبار افسانه ای خواهم ساخت و محکم بر دهان آنهایی خواهم کوبید که گفتند نمیتوانم.
پ.ن: فكر میكنم عکس را در بهمن ماه ۹۵ گرفتهام.
0 دیدگاه