قبل از کارگاه علی بندری درباره نوشتن برای پادکست، داستان سرایی برای من مهم نبود. اما تازه فهمیدم که داستان چقدر اهمیت داره
چند وقت پیش خانوادهی من کرونا گرفتند، همه به جز من. چیزی که برای من بدک تموم نشد. مجبور بودم از خانوادم پرستاری بکنم. تنها زندگی کردن یه چیزه، تنهایی رسیدگی کردن به چند نفر دیگه یه چیز دیگه. (لازم نیست دیگه از قدرت ابرقهرمانی مادرها و پدرها بنویسم)
همون روزهای اول فهمیدم که پادکست گوش دادن راه خوبی برای کم کردن سختی کاره. معمولا موقع کار توی آشپزخونه پادکست گوش میدادم. توی آشپزخونه به جای خودکار، دستکش خیس دستم بود.بخاطر همین مجبور بودم چیزهای غیرآموشی گوش بدم، چیزهایی مثل داستان.
بعد حدود دو هفته پرستاری کردن، من تقریبا روزی ۳ ساعت پادکست گوش داده بودم. چون خرید کردن، تمیز کردن آشپزخونه و بعضی خرده کاریهای دیگه کمتر از ۳ ساعت طول نمیکشید.
در اون مدت فقط ChannelB (پادکست علی بندری) گوش داده بودم. پادکستهای علی بندری یه چیزی داشتن. نمیفهمیدم چرا بعد از گوش دادن به چند دقیقه اول یه قسمت، دیگه نمیتونستم گوش ندم. پادکستها یه چیزی داشتن که اجازه خروج به من نمیداد.
اما این اتفاق چرا کرونا گرفتن خوانوادم برای من بدک تموم نشد؟
یه روزی آقای بندری داستان یه دزد رو تعریف کرد. یه دزدی که آدم خوش سلیقه و کاربلدی بود. بهقدری که میگفتن پولدارها از اینکه خونشونو اون دزد زده، یه جورایی خوشحال میشدن. میتونستن به بقیه بگن که فلانی خونه منو زده، چون خوش سلیقم!
دزد بنظر باحالی بود. معمولا بعضی از عکسهای مربوط به هر داستانی که در پادکستها تعریف میکنن، در وبسایت ChannelB منتشر میشه. باید این آدمو میدیدم. وارد وبسایت که شدم. بعد دیدن اون دزد، شروع کردم در وبسایت چرخیدن. بعد فهمیدم که علی بندری دو تا کارگاه در مورد ساخت پادکست برگزار کرده. فیلماشون هم بود. یکی از کارگاهها درباره نوشتن برای پادکست بود. آهان! همینو لازم داشتم. شاید بفهمم چی باعث میشه من بعد چند دقیقه اول دیگه نتونم پادکستو ول کنم.
کارگاهو تماشا کردم. راستشو بخواید اول امیدوار نبودم چیزی از کارگاه در بیاد. ولی بعد فهمیدم اشتباه کردم. جواب سوالمو داد، اون یه چیز که منو جذب کرده بود، داستان سرایی بود.
قبل اون کارگاه، از هزار نفر شنیده بودم که داستان سرایی مهمه. از هزار جا خونده بودم که داستان سرایی نبض بازاریابی محتوائه. یکم شرم میکردم که چرا به عنوان یه بازاریاب محتوا داستان سرایی برای من بیمعنیه. انگار به کسی که تنفگ ندیده یه گلوله نشون بدی. بگی گلوله چیز خطرناکیه. چی؟ کجای این توپ فلزی کوچولو خطرناکه؟ ولی اگه همون گلوله بره توی تنفگ و خالی کنی توی پاش میفهمه خطرناکه.
علی بندری همین کارو کرد. همه قبلا به من گلوله نشون میدادن ولی علی بندری شلیک کرد.
یه حرفی زدن که تازه دوزاریمو انداخت. پادکست یه رسانه تصویریه. بدون هیچ توضیحی همون موقع قبول کردم. چون موقعی که داستانهارو گوش میدادم من توی آشپزخونه نبودم، من ونیز بودم، آمریکا بودم، در یه جزیرهی دور بودم. طوری که حالا میتونم شک کنم که من داستانو شنیدم یا واقعا دیدم؟ چون همه چیزو تصور کردم. داستانها باعث شده بودن ذهن من شروع کنه به تصویر ساختن. اول داستان یه تصویری به من نشون میداد که دیگه نمیتونستم تا آخر داستان گوش ندم.
بعد فهمیدن اوه، چه ابزاری! اگه من هم به محتواها بتونم داستانو اضافه بکنم، احتمالا مخاطبهای من هم تا آخر محتوامو مصرف بکنن. تازه فهمیدن داستان سرایی چرا اهمیت داره.
کارگاه علی بندری درباره نوشتن حدود دو ساعته. لینکشو همین پایین میذارم. بنظرم اونهایی که در حوزه محتوا فعالیت میکنن بد نیست که این کارگاهو گوش بدن. چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داره.
چقدر خوبه که کرونا پای بعضی مردها را به آشپزخونه کشونده و جزییات کار تکراری و پرملال خانهداری را بهشون چشونده. الان دیگه نه چون ترس همه ریخته و اوضاع فرق کرده ولی اون اوایل بدم نمیومد یه کرونای نکشنده ولی نه چندان سبک بگیرم و یه استراحت کاملو تجربه کنم. حرفتون چیز دیگه ای بود البته
من قبلا تنها زندگی کردنو تجربه کرده بودم و الآن هم تجربه میکنم. اما الآن فهمیدم وظیفهای که یه مادر یا پدر به عهده داره کاملا متفاوته.
واقعا عجیب بود برای من که همه، حتی مادر خودم، میگفتن که چقدر زحمت کشیدی. دقیقا بیست و چند ساله که مادر من همین کارهارو هر روز انجام داده. حتی بیشتر از اینها، اما خم به ابرو نیاورده. چقدر روزهایی که من بیلطفی کردمو قدرشونو ندونستم. پدر و مادر بودن یه کار واقعا سخته که حتی نمیشه مرخصی هم ازش گرفت.