چطور میتوان از زبان اشک رخیته شده از بغضی اخته حرف زد؟ نمیخواهم بگویم سخت است، فقظ بنظرم اشتباه است چون هیچگاه زبان آدمیزاد با زبان آن اشک یکی نبوده. ولی گاها باید اشتباه کرد و من میخواهم اشتباه کنم. گریزی هم نیست. هر آنچه کردهام اشتباه بوده است.
آن روز هزار کوچه را رفتم تا بالاخره به آن بن بستی که پهنایش بقدر یک در است برسم. دری که همیشهی خدا باز است تا به مهمانهایی که هرگز نخواهند آمد، لبخند بزند. پشت آن در حیاطی است که بزور یک درخت توت را بغل کرده است. همه جا پر است از حلبیهای روغن زنگ زده که نمیدانم برای چیست و لانه مرغها که معلوم است چند سالیست به مرغی خبیثانه نخندیده است. با چند قدم حیاط به پایان میرسد. خانه تنها یک اتاق دارد، اتاق بدون پنجره و در داخل اتاق یک قابلمه خالی کنار بخاری. در آنجا زنی زندگی میکند که عمری در خانه مادر بزرگ کار کرد. حالا پیر شده است و هیچ دوست نداریم کسی گمان کند که او بی کس و کار است.
آن روزها را به یاد دارم. کم حرف بود و دائما مشغول کار، آن هم بخاطر مردی که مرده بود، مردنی که او را بیوه و بچهها را بیپدر کرد. صبح ها داد و هوار راه می انداخت که چادر من کو؟ میدانست من و برادرم با آن تور والیبال درست کردهایم. اما غروبها ساکت بود. تکیه بر دیوار نمیشن زده نزده برای خود چای میریخت و به حیاط زل میزد. شاید یکجوری میتوانستی از غم غروب فرار کنی ولی از غم چشمان او هرگز.
وارد خانه شدم. یخچال خالی بود و روی طاقچه فقط کمی خرده نان. کمی هم گل کنار شیرآب که بعدا گفت برای شستن ظرفها بود در نبود شوینده.
+چرا اینجا هیچی نیست؟
-مریض بودم. نشد برم چیزی بخرم.
+چرا به من نگفتی؟
-خودم میخرم.
+چیزی شده؟ مریض بودی چرا نگفتی بریم برای دوا درمون؟
-خودم رفتم.
فهمیدم قضیه از کجا آب میخورد. خجالت کشیده است و بی آن که به کسی بگوید پیش پزشک رفته است. پزشک هم نمیدانم با چه حساب و کتابی و چند صد هزاری از او پول گرفته است. دقیقا نفهمیدم چقدر، چون سواد ندارد. فقط فهمیدم زیاد، چون تا جایی که توانست با دستهایش عدد ده را نشان داد. بعد آن هم در این چند روز دیگر پولی نداشته است چیزی بخرد.
ظهر بود. آمدم بیرون تا چیزهایی که لازم دارد را بخرم. در حالی که روی خش خش برگ درختان در بین جمعیت شلوغ راه میرفتم انگار همه جا سکوت مطلق بود. فکر میکردم به غرور زنی که حتی به قیمت گرسنه ماندن نشکست.
آن طرفها نزدیک بازار است. کمی بالاتر از آن خانه همه جا پر است از غذاخوری. در آن ساعت آنجا شلوغ است و هوا از مزه غذا اشباع. در همین فکرها بودم که مردی لاغر با صورتی مهربان اما نگران باعث شد چشمهایم را تنگ کنم.
پیراهن و شلواری تمیز ولی کهنه پوشیده بود. در عجب بودم که چطور توانسته بود کمربند را آنقدر تنگ ببندد. با خود حرف میزد، انگار که بخواهد چیزی را تمرین کند. کاملا آشفته، چیزی او را گیج کرده بود. از آنور پیاده رو میرفت سمت در غذاخوریها و با همان حال آشفته برمیگشت. ناگهان متوجه نگاه من شد.
با همان آشفتگی قبل به سمت من آمد. در آن لحظه برای من مسلم بود که میخواهد گدایی کند و در آن لحظه برای من مسلم بود که از او بخاطر این کار متنفرم. روی برگرداندم. رسید به من و دستش را تا نیمه بالا آورد، کاملا ناشیانه. نه ذکری میخواند و نه از بدبختی میگفت. هنوز دستش بالا بود. خواستم یه بار دیگر نگاهش کنم. اما دیگر نگاهش مرا نمیپایید، زل زده بود به کاشیهای پیاده رو و کم کم اشک هایی که بو گونهاش لغزید. زبانم بند آمده بود. نمیدانستم چه کار باید بکنم. تا به خودم بجنبم دستش را با خجالت کشید و با همان سردرگمی دستش را روی صورتش گرفت رفت و نشست روی نمیکت آنور خیابان. پسری که بعید بنظر میرسید هنوز به مدرسه برود کنار او رفت و سعی کرد دستهای پدرش را از روی صورتش بردارد.
همانجا بدون اینکه بغض کنم یک قطره اشک از چشمم افتاد و روی یک برگ زرد آرام گرفت. اشکی که تاب نیاورد و خود را از پرتگاه چشمهایم پایین انداخت. چقدر میخواستم که روحی که به این بدن زنجیر شده همانجا تکلیف این دنیا را یکسره کند و بگذارد برود. نگاهم به برگ زرد خشک که حالا خیس شده بود افتاد. اشکی آن را خیس کرده بود وجودی بود از تمام دردهایم و آغشته بود به افکارم و حال به این دنیای دوست نداشتنی پا گذاشته بود.
هیچوقت یادم نمیرود. یک روز بعد از مدرسه وقتی رسیدم خانه، دیدم لباسهای کهنهام را جمع کردهاند و میخواهند دور بیندازند. داد و هوار راه انداخته بودم که من هنوز اینها را دوست دارم. البته که کسی توجهی نکرد و گفتند آنها را دور انداختیم. چند روز بعد لباسهایم را در خانه مادربزرگ در حالی که از کوشه بقچه زن خدمتکار بیرون زده بود، دیدم. بعد از آن فهمیدم که برای خود یک ماموریت دارم، مراقب بودن از تمام لباسهایم. چون نمیخواستم وقتی کسی آنها را میپوشد فکر کند برای یکی دیگر بوده است. نه بخاطر بچهی آن زن، بلکه بخاطر خود آن زن. میدانم اتفاقی که برای بچه ها میافتد نارحت کننده است ولی برای من تحمل حال روز آن مرد یا زنی که خجالتی اجباری را پیش فرزند خود تحمل میکنند غیر قابل باور است. بچهها بزرگ خواهند شد و وقت ساختن دارند ولی آن پدرها و مادرها سوختهاند و و قتشان تمام است. حداقل بخاطر آنها کمی مهربان باشیم.
0 دیدگاه