چرا گاهی اوقات حسش نیست و گاهی اوقات هست؟!

یکی از بدیهای این دنیای بی‌در و پیکیر اینکه بیشتر اوقات “حسش نیست”. من نمی‌فهمم چرا بعضی وقتا حسش هست بعضی وقتا هم نیست. اصلا متغییرهای این ماجرا چی‌ان؟! به عبارت دیگه کی حسش هست؟! می‌خوابی سر حال بیدار میشی، حال خوب، بعد یه جوری گند زده میشه به روز که تمام تلاش و اراده کار نمی‌افتد و باز هم حسش نیست.

اصلا من عقیده دارم هیچوقت حسش نیست تنها بعضی اوقات حسش هست. باید همیشه زور زد تا بعضی کارها رو انجام داد، حتی کارهایی که خیلی دوست داری و همیشه باید با این حس در افتاد، مبارزه کرد اونقدر که دیگه کار از کار بگذره و راحت لم بدی بگی خوبت شد؟! حالتو گرفتم؟! حالا هی نباش، هی نیا.  حداقل من که اینجوریم.

اصلا یه کاغذ می‌چسبونم به دیوار می‌نویسم چند روز با این یارو در افتادم چیزش کردم و هیچوقت هم یادم نمیره که گول اون کاغذ رو نخورم که شل کنی دوباره حسش نیست.

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *