پیش نوشت I: اگر اهل سینما نیستید، نخوانید.
پیش نوشت II: آنچه در متن زیر آمده، نیم صفحه ای است پراکنده که از لغزیدن قلم من بعد از دیدن فیلم کازابلانکا. بنطرم خواندنش جز فهمیدن حال و هوای من در آن لحظه، هیچ چیز دیگری ندارد.
پیش نوشت III: این متن جز دسته بندی “عاشقانه ها” قرار دارد. مراجعه شود به پی نوشت نوشته ی “آغاز“.
اما…
قلبم دارد میسوزد، نمیدانم از سیگار های پشت سرهمی است که هنگام تماشای کازابلانکا کشیدم یا برای… میدانی اکنون تمام تماشاچی های سینما پارادیزو را میفهمم. آن زمانها سینما چقدر زیبا بود، مینشستی پشت آن پرده ی نقره ای و در حالی که صدای آپارات گوش ات را نوازش میداد غرق میشدی در ناکجاآباد جیمز بری. جایی که همه چیز با تمام بدی هایش پایانی داشت، گرچه ممکن بود لذت بخش نباشد ولی میدانستی ته دلت آن را دوست خواهی داشت.
امشب مبهوت دریچه ی دوربین مایکل کورتیز شدم و کازابلانکا را با تمام دست فروش ها و خانه هایش، می خانه ها و نوازنده هایش، دلداده ها و دلباخته هایش زندگی کردم. احساس کردم که همانند آلفرد آپاراتچی میتوانم سالهای سال از پشت آن دریچه ی کوچک با تماشاچی ها خیال ببفافم و یا مانند رد در بند شاوشنگ، برای دیدن لحظه ای از گیلدا دلم غنج برود.
آن روزها کدام بودند که عشق فقط برای عشق کارساز بود؟! چرا من امروز متولد شدم و برای لمس عشق، پیش از اینکه تپش قلبم را احساس کنم، کیف پولم را به یاد می آورم؟! چقدر دوست داشتم که الیسای من بخاطر آزادی دنیایی از شر شیطان، مرا در واگن باران زده جا میگذاشت، نه بخاطر حساب های بانکی خالی. همیشه دلم برای ماتیلدا میسوخت، چقدر زود فهمید زندگی فقط در کودکی سخت نیست، فهمید که زندگی همیشه سخت است! و حالا چقدر دلم برای خودم میسوزد.
یادم میآید روز تولدش بخاطر جیب خالی، به بهانه ی احترام، برایش آهنگی فرستادم، “پرواز اژدها”. نشستیم پشت گوشی های تلفنمان و آهنگ را پخش کردیم، با تصور اینکه سوار اژدها بر ابر های سایه افکنده بر دشت ها و کوه ها پرواز میکنیم. آهنگ تمام شد و هر دو دقایقی سکوت کردیم. صدای هوای پشت گوشی را با نوای حجره اش بدل داد و گفت: “وقتی این آهنگ پخش می-شود دیگر نمیتوانم حرف بزنم.”
امشب آن آهنگ را در لپ تاپم نتوانستم پیدا کنم، ولی می دانستم هنوز در ایمیلم هست. پیدایش کردم. در متن آن نوشته بودم: “یاد گرفتم زندگی هرچقدر هم زیبا باشد گاهی اوقات، بعضی ها، بعضی جاها سرو کلشان پیدا می شود و آن ها آنقدر جادوی اند که فقط بودنشان در کنارت زندگی را زیباتر می کند.” بخاطر اینکه در زیرزمین اجاره ای زندگی می کنم، سرعت اینترنت پایین است، بنابراین هنوز گوشی موبایلم لب دریچه ی هوا آهنگ را دانلود می کند و در تمام این مدت که این را می نوشتم یقین داشتم که زندگی دیگر هیچگاه برای من زیباتر نخواهد شد. ولی هنوز کمی مردد بودم! زیرا به این فکر میکردم که آیا من هم بسان ریک و ایلسا جرات گوش دادن به آهنگ ممنوعه را دارم؟! هرچه بادا باد… به سلامتی نگاهت.
متن زیبای حرفه ای ات منو به خاطرات خودم هم گره زد و مرا از میخانه های کازابلانکا گرفت و روی صندلی سینمایی نشاند که آلفردو آپاراتچی آن است تا یک بار دیگر گریه ی زیبای ماتیلدا را پشت در خانه لئون روی پرده نقره ای ببینم . اما چه کنم که شیرینی این به اندازه ی شبی که با هم نشستیم و روی مانیتور لب تاپت نگاهش کردیم و من اولین کسی بودم که اولین جرعه ی این متن زیبایت را چشیدم ، نیست. ☺☺☺
بغض فیلم با این خاطره دوچندان میشه… ممنون که هستی فرشاد جان!