سالها پیش خواندن و تماشا کردن چیزهای سورئال را دوست داشتم ولی از آنها لذت نمیبردم.
یادم می آید وارد دانشگاه که شدم، فکر میکردم اگر چیزی در مورد حداقل این ایسم بدانم و به بقیه بگویم من سورئالیسم را چقدر دوست دارم، شاید خیلی جذاب است. پس شروع کردم به گوگل کردن و خواندن معناهای سورئالیسم.
آنچه در مورد معنای سورئال پیدا میکردم از آثار هنری سورئال، سورئالتر بود. هزاران بار تعاریفش را خواندم و عین همان هزاران بار هم چیزی حالیام نشد. و همچنان این مشکل را داشتم که به بقیه نمیتوانستم بگویم من چه چیز را دوست دارم. این ندانستن و شاید انتخاب نادرست آنچه دوست داشتم، بیشتر از آنکه پیشتر فکر میکردم جذاب است، سردرگمی من را نشان میداد. باید یکجوری این سردرگمی را رفع میکردم، اینطوری خیلی ضایع بود.
بزور میخواستم سر در بیاورم که خالقین آثار چه میخواهد بگویند؟! قبلها اینطور چیزهایی که میدیدم شرلوک هلمز بازیام گل میکرد. آن موقعها بساط دفتر دستکم را آماده میکردم و سعی میکردم نکتهای از نظرم دور نماند. این تکه کاغذ یکی از آن مدارک به نظر با ارزش است که از چندین بار خواندن اثر بدست آمده است.
در گیر و دار این خواندنها و جمع آوری مدارک یک جایی خواندم که یک زمانی منتقدین شروع کرده بودند به تحلیل آثار سالوادور دالی و از آن مظامین اجتماعی و سیاسی استخراج کرده بودند. این را به دالی گفته بودند و او شروع کرده بود به خندیدن. گفته بود سورئال اگر کتاب باشد تنها باید خواند، اگر نقاشی و فیلم باشد تنها باید تماشا کرد و از آن گذشت و تحلیل آن احمقانه است.
درک نمیکردم چه میخواهد بگوید. با خودم فکر میکردم چقدر خودخواه است که میخواهد راز آثارش را برای خودش نگه دارد.
با اینکه موقع خواندن یا دیدن سورئال آن را به سان یک معمای بزرگ میدیدم و همه چیز را فدای یافتن معنا میکردم، اما در ته دلم احساسی به من دست میداد که بنظر میرسید هیچوقت غیر از عالم خواب آن را احساس نکرده بودم.
راز سورئایسم چه بود؟!
روزی نشستم و تعدادی از آثار را خواندم بدون اینکه کارآگاه بازی در بیاورم. احساسهای بسیار عجیب و غریبی به من دست میداد. انگار در عالم رویای کس دیگری غوطه ور باشم.
میگویند ساختار مغز لایهای است. نئوکورتکس از لایههای رویی است که مسئول افکار منطقی، تحلیل و زبان است. لایههای زیرین مغز مسئول احساسات، رفتارهای انسانی، تصمیم گیریها است و هیچ ظرفیتی برای زبان ندارد. یعنی آنچه در لایههای زیرین رخ میدهد را نمیتوان با زبان بیان کرد.
اما کسانی مانند سالوادور دالی انگار میتوانستند مقداری از آنچه در آن لایهها اتفاق میافتاد را ترجمه کنند و به آنها فیزیک ببخشند.
فکر میکنم سورئالیسم انتقال احساساتی است که بیانشان به زبان ما دشوار و گاه غیر ممکن است. اگر فرهنگ لغت را ورق بزنیم برای شادی، غم، خشم و غیره میتوانیم مفاهیمی پیدا کنیم و آنها را درک کنیم. اما برای برخی حسها در هیچ فرهنگ لغتی سطری نوشته نشده است. شاید احساسها گذرا و و ارزششان به مقدار همان چند سطر بنظر برسد اما من فکر میکنم اینگونه نیست. سورئالیستها نشان دادند برای فهماندن مفهوم یک احساس باید کتابها نوشت و فیلمها ساخت و نقاشیها کشید. بنظرم آنها ارزش احساسات را بهتر از هرکسی درک کردند.
همهی تعریفهایی که از سورئال میخواندم در یک چیز مشترک بودند، سورئال به ماوراء واقعیت مربوط است.
نمیدانم چرا بر چسب ماوراءواقعیت که به چیزی چسبانده میشود خیلی راحت قبولش میکنیم و دیگر نمیخواهیم در معنا و مفهوم آن عمیق شویم.
آیا آنچه که ما نمیتوانیم آن را به زبان انسانی بیان کنیم، در زمرهی ماوراءها قرار نمیگیرد؟! تصور کنید سالها قبل در یونان باستان لپتاپ خود را در میآوردی و هر آنچه میپرسیدند را گوگل میکردی. آن موقع در بخشی از تاریخ میتوانستیم بخوانیم آتنا، خدای خرد در یونان باستان حلول کرد. چون آنها مفاهیمی برای توجیه آنچه رخ داده است نداشتند و به ناچار آن را ماواءواقعیت میگفتند.
شاید سورئالیسم هم از این جنس باشد. ما آنقدر درگیر معنا و آنچه در اثر آمده است میشویم که آن را نمیفهمیم و به اجبار ماورائی میگوییمش. یادمان میرود گاهی باید معنا را رها کرد. مثل همان چیزی که دالی گفت.
من فکر میکنم سورئالیسم بیان همان حسهای درونی ما هستند که هیچگاه در لغت نامهها برای آنها مفهومی در نظر نگرفته ایم. لغاتی که خیلیها نمیتوانند مفهومش را بیان کنند و خیلی بیشتر نمیتوانند بفهمندش.
این روزها سورئال را دوست دارم و از آن لذت میبرم.
0 دیدگاه