تقریبا ساعت ۲ صبح بود. واقعا خسته بودم. سه روز بود که از خواب خبری نبود. در آن سه روز فقط چند ساعت خوابیده بودم. همان چند ساعت هم باعث شد از پرواز جا بمانم. میخواستیم برای برگزاری نوآوردگاه برویم کرمانشاه. بعد از ماجراهای ناخوشایند و کمی شانس، بالاخره با پرواز بعدی رسیدم کرمانشاه، کاروانسرای شاه عباسی. میخواستیم نوآوردگاه را آنجا برگزار کنیم.
ساعت تقریبا ۲ صبح بود و کم کم داشتم وارد چهارمین روز بیخوابی میشدم. اصولا باید میخوابیدم ولی نه. صبح همان روز فکر میکردم بعد این همه کار کردن اگر پایم برسد کرمانشاه میتوانم کمی استراحت کنم و اجازه بدهم مسافرت حال و هوایم را عوض کند. ولی نه. انگار کاروانسرا از همان زمان شاه عباس به امان خدا رها شده بود. هیچ چیز آماده نبود. وضع افتضاحی بود. واقعا نگران بودیم. کرمانشاهیها باید قبل از رسیدن ما، آنجا را آماده میکردن ولی بنظر میرسید هیچ کاری نکردهاند، هیچ کار! حتی ضروریترین چیزها هم آماده نبود. نه صندلی، نه میز، نه حتی آب خوردن.
ساعت تقریبا ۲ نصف شب بود و تازه یک کامیون صندلی چرک در کاروانسرا خالی کردند. باید آنها را میشستیم. فردا صبح همه سر میرسیدند و باید تا آن موقع همه چیز آماده میشد.
تقریبا همگی داشتیم کار میکردیم. تقریبا همگی! زیاد هستند آنهایی که یک گوشه میایستند و رئیس بازی در میآورند. نمیدانم میخواهند در زندگی به کجا برسند یا اصلا به جایی خواهند رسید یا نه؟
بیخواب بودم. بخاطر جا ماندن از پرواز و داستانهای بعدش ناراحت بودم و چون بعضیها، یا شاید خیلیها، کار نمیکردند اعصابم خورد بود. ولی دیگر این اهمال کاری کرمانشاهیها را نمیتوانستم تحمل کنم. بعد از این همه بیخوابی اصلا دوست نداشتم ساعت ۲ صبح صندلی بشورم. این هیچ، مگر با شستن صندلی کارها تمام میشد؟ نه!
محسن، از بچههای شناخت در کرمانشاه، به من در شستن صندلیها کمک میکرد. محسن که فهمیده بود حالم بد است. شروع کرد به تعریف کردن یک داستان:
روزی پیرزن دانایی از دور، کودکی را در ساحل دید که انگار چیزی از زمین برمیدارد بعد طرف دریا میدود. نزدیک که شد فهمید ساحل پر است از ستاره های دریایی، هزاران ستاره دریایی، و او یکی یکی ستاره ها را از زمین برمیدارد، به سمت دریا میدود و آنها را به پشت موجهای دریا پرت میکند. پیرزن پرسید: چرا داری اینکار را میکنی؟ گفت: اگر قبل از طلوع آفتاب ستاره های دریایی را به دریا برنگردانم خواهند مرد. پیرزن خندید و گفت: ساحل پر است از این ستاره ها، فکر میکنی کاری که انجام میدهی فرقی به حال آنها دارد؟ کودک یکی از ستاره ها را برداشت و آن را به پشت امواج دریا فرستاد. برگشت و گفت: به حال این یکی که فرق کرد!
داستان که تمام شد دیگر شستن صندلیها آنقدرها هم سخت نبود. شاید بگویید خر شده بودم.
محسن راست میگفت. هیچ چیز در دنیا یکباره درست نمیشود. باید قدم به قدم و در مسیر درست به مقصد نزدیک شد. چیزی که اهمیت دارد این است که اگر هر قدم کوچک را یک پیروزی در نظر نگیریم، شاید هیچگاه نتوانیم رسیدن را تجربه کنیم.
ما انسانها غیر از پیروزیهای بزرگ و حماسی در بلند مدت، به پیروزیهای کوچک و دم دستی در کوتاه مدت هم نیاز داریم (قبلا در تاریخچهی بازیها و علت بوجود آمدنشان در اینباره حرف زدیم) اگر انجام کارهای کوچک را پیروزی به حساب نیاوریم روزی کم خواهیم آورد. آنوقت باید آرزوهایمان را در جایی نزدیک، یعنی در زمان حال، به باد فراموشی بسپاریم.
برای همین باید تا میتوانیم کارهای بزرگ را به کارهای کوچک تقسیم کنیم. بعد کارهای کوچک را مثل ستاره ها بچینم و پرت کنیم به سمت لیست کارهای انجام شده. یادمان نرود چیدن چند ستاره در یک روز و ادامه دادن این کار، به اندازهی نجات دادن همهی ستاره های دریایی دنیا ارزش دارد. شاید ما یکی از آنها را نجات داده باشیم ولی روزی خواهد رسید که میفهمیم همهی ستاره های دریایی را به دریا باز گرداندهایم. فقط باید شروع کنیم به چیدن ستاره ها و بچسبیم به این کار. خواهیم دید زودتر از چیزی که فکر میکردیم همهی ستاره ها را نجات دادهایم و اکنون باید برویم سراغ ساحلی دیگر، ستاره هایی دیگر.
رویداد کرمانشاه تمام شد و به واسطهی همهی کارهای تمام نشده، من تا روز آخر بیخواب ماندم. اتفاقات زیادی افتاد، از خاطرهها تا تجربهها. ولی چیز گرانبهایی که از آن سفر برای من ماند صدای محسن است که هر موقع کار سختی را میخواهم شروع کنم، در گوشم میپیچد: ستاره هاتو بچین.
سلام فرداد جان . یه چند مدتی بود که حال خوشی نداشتم . ینی حتی موفقیتی هم که بدست می اوردم برام خوشایند نبود . انگار دیگه هیچ انگیزه ای برام نمونده بود . اون جمله اخر که میگفت به حال این یکی فرق دارد واقعا واقعا روم اثر کرد و الان تازه میفهمم که چقدر من درباره هدف گذاری اشتباه میکردم و مسیر رو نگاه نمیکردم و فقط اخر مسیر رو میچسبیدم در حالی که اخر مسیر هم بهم لذت نمیداد . ازت واقعا متچکرم که این پست رو گذاشتی . فک کن منم یکی ازون ستاره دریایی ها بودم که نجاتشون دادی . ازت ممنونم