دو پنجره روبرویش تابستان را از زبان شهریور میدمیدند. چراغی روشن نبود. تنها آفتاب عصر، کمی پیش پای اتاق، نور می انداخت.
باد میوزید و درختی که یکی از پنجره ها را سخت آغوش گرفته بود، سرمست میشد و میخندید.
سیگارش را خفه کرد. پیک را برداشت و در حالی که آن ور سیمهای لعنتی تلفن خاموش بود با دست دیگرش تلفن را از زمین رهانید. گفت: به سلامتی، به سلامتی وایسادن رو قله، به سلامتی جایی که توش تنها نیستم، به سلامتی باد شهریور، به سلامتی، به سلامتی… به سلامتی پنجشنبه عروسیته، نه؟!
سیمها لرزیدند و آخر سر نوایش رسید: آره.
لبخندی زد و گوشی را قطع کرد. باد آرام بود و یکی از پنجره ها در آغوش درخت. آن یکی تنها آسمان آبی را نشان میداد.
استکانش را بالا برد و نوشید. به آن سوی خاموش اتاق قدم برداشت و به کسی که روی تخت بود، خیره ماند.
0 دیدگاه