داستان پنجره ها

دو پنجره روبرویش تابستان را از زبان شهریور میدمیدند. چراغی روشن نبود. تنها آفتاب عصر، کمی پیش پای اتاق، نور می انداخت.

باد میوزید و درختی که یکی از پنجره ها را سخت آغوش گرفته بود، سرمست میشد و میخندید.

سیگارش را خفه کرد. پیک را برداشت و در حالی که آن ور سیمهای لعنتی تلفن خاموش بود با دست دیگرش تلفن را از زمین رهانید. گفت: به سلامتی، به سلامتی وایسادن رو قله، به سلامتی جایی که توش تنها نیستم، به سلامتی باد شهریور، به سلامتی، به سلامتی… به سلامتی پنجشنبه عروسیته، نه؟!

سیمها لرزیدند و آخر سر نوایش رسید: آره.

لبخندی زد و گوشی را قطع کرد. باد آرام بود و  یکی از پنجره ها در آغوش درخت. آن یکی تنها آسمان آبی را نشان میداد.

استکانش را بالا برد و نوشید. به آن سوی خاموش اتاق قدم برداشت و به کسی که روی تخت بود، خیره ماند.

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *