خاطرات یک زندگی: دنیای بازی‌‌های ویدیویی

پیش‌نوشت: شاید چیزهایی که می‌گویم عقده تلقی شوند. اگر قرار است قضاوتی کنید بهتر است آن را برای خودتان نگه دارید.

چند روز پیش یکی از دوستان خوبم برایم پیام فرستاد. چقدر دلم برایش تنگ شده بود، هم برای او و هم دنیایی که در آن باهم بودیم. سال‌ها پیش بازی‌های ویدویی زندگی من بودند. ساعت‌ها برایشان وقت می‌گذاشتم. شکست‌هایم را تحمل میکردم و تلاش می‌کردم بهتر شوم تا شاید روزی پیرورز باشم. آن سال‌ها یک جورایی از سلبریتی‌های دنیای بازی در ایران بودم. کم کم به واسطه بهتر شدن سرعت اینترنت داشتند در خارج از ایران هم می‌شناختند. تا معروف هستی برای معروف‌تر شدن تلاش می‌کنی و نمی‌دانی همین معروف بودن چه نعمتی است.

همه‌ی اینها ادامه داشتند تا زمانی که من وارد دانشگاه شدم. حس عجیبی بود. تا آن زمان جاهایی که می‌رفتم همه مرا خوب می‌شناختند و کوچک و بزرگ برایم احترام قائل بودند اما اینجا اینگونه نبود.

در دنیای بازی باید با تلاش بهتر شوی. حق داری تقلب کنی ولی متقلب‌ها پست‌ترین آدم‌های دنیای بازی هستند. هیچکس برای قدرتشان ارزش قایل نیست و همه آن‌ها را از خود می‌رانند.

اما وقتی دانشگاه رفتم فهمیدم دنیای واقعی اینگونه نیست. هر چقدر کدهای تقلب، چیزهایی که تو برایشان زحمت نکشیده‌ای، بیشتر داشته باشی قابل احترام‌تر هستی. موجودی حساب بانکی که پدرت تامین می‌کند، لباسهایی که مادرت می‌خرد، اتومبیلی که پدرت زیر پایت می‌اندازد، زمینی که پدربزرگت به ارث می‌گذارد و… .

اگر چنین اتفاقی در بازی رخ دهد در بهترین حالت آن را باگ بازی  می‌دانند که در هر صورت باید اصلاح شود. هیچکس بدون تلاش چیزی را دست نمی‌آورد و هیچ چیزی را از هیچکس دیگری به ارث نمی‌برد.

دانشگاه پر بود از چنین به اصطلاح متقلب‌ها و من که کدی برای تقلب نداشتم.

چیز دیگری که برایم عجیب بنظر می‌رسید انتظارات بقیه بود. مردم در این دنیا از همه انتظارات یکسانی دارند. هر چه بیشتر داشته باشی توانمند و خوب محسوب می‌شوی و می‌آیند می‌چسبند بهت. در غیر این صورت ضعیف و پست و همه از تو فراری‌اند. نمونه‌ی دم دستش مجالس خواستگاریمان است. از همه در مورد دارایشان می‌پرسند و باید ایده‌آل‌ترین شرایط را داشته باشی، در غیر این صورت مجلس خاتمه می‌یابد. فرقی ندارد این آن فرد یک جوان ۲۰ ساله است یا یک مرد ۵۰ ساله (البته همان بهتر مجلس آن جوان ۲۰ ساله خاتمه یابد). اما در دنیای بازی اینگونه نیست. وقتی وارد بازی می‌شوی روی تو برای پیروز شدن حساب می‌کنند، اما انتظاراتی که دارند در حد توان توست. اگر بتوانی انتظارات را برآورده کنی همان قدر قهرمانی که رهبر تیم قهرمان است.
بگذریم. فکر کنید از دنیایی که برایش تلاش کردی و همه تو را می‌شناسند و ستایشت می‌کنند، تو را بیرون بکشند و بگویند از امروز اینجا زندگی می‌کنی. جایی که هیچ چیزش شبیه آن دنیا نیست. از همه بدتر تمامت را در صفر ضرب کرده‌اند و دیگر چیزی نداری.

قوانین تغییر کرده بودند و حال کسانی که من متقلب میدانستمشان خوب بودند و من در گروه پست‌ها.

من چیزهای دیگری آموخته بودم و این دنیا برایم قابل درک نبود. فکر می‌کردم خوب اینگونه نمی‌شود که حتما کسانی هم هستند که مثل من فکر می‌کنند. ولی اشتباه فکر می‌کردم. کسی نبود. انگار در این دنیا (حداقل جایی که ما زندگی می‌کنیم،ایران) کدهای تقلب بیشتر از خودمان اهمیت دارد. پاره آجر باشی ولی حساب بانکی‌ات پر باشد مردم برایت دلا راست می‌شوند.

این دنیا برای ما گیمرها دنیای قشنگی نیست. من هم مجبور بودم آن دنیا را رها کنم و اینبار در اینجا تلاش کنم تا شاید اندکی از لذت‌هایی که در بازی‌ها میچشیدم را  در دنیای به اصطلاح واقعی مزمزه کنم. اما خیلی از دوستانم ترجیح دادند در همان دنیای بازی بمانند. نمیدانم کار درست چیست. چون نمی‌توانم بگویم کدام دنیا “واقعی‌تر” است. اما این را می‌دانم اگر روزی قرار باشد همه از صفر شروع کنند گیمیرها از پشت صفحه‌های نمایششان بلند می‌شوند و آن موقع تفاوت پست و برتر، بهتر معلوم می‌شود.

پی نوشت: آن وقتها بازی‌هایم را از مغازه‌ای می‌خریدم که صاحبش را رحیم آقا صدا می‌کردیم. بعد از آن همه سال چند روز پیش رفتم پیشش. هنوز مغازه اش شلوغ بود. تک و توک موها رحیم آقا سفید شده بود. مرا که دید یکهو چشام‌هایش برق زد، سلام و احوال پرسی هم نکرد. تند دستم را گرفت برد پیش قفسه‌ی بازی‌ها و شروع کرد که این را بازی کردی؟! خیلی خوب است داستانش فلان است و… . همه‌اش بازی‌ها را نشانم می‌داد. نمی‌خواست چیزی بهم بفروشد. انگار داشت از حرف‌های نگفته و دل تنگی‌های این همه سالش را برایم می‌گفت.

یادش بخیر. چقدر دلم برای دنیای بازی و آدم‌هایش تنگ شده است.

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *