قبل از اصل: کمی بیشتر از دوسال و شش ماه پیش بود. افسردگی شدیدی گرفتم. نمیخواستم پیش روانشناس بروم، چون یک روانشناس با ندانم کاریهایش مرا به آن حال و روز انداخته بود.
افسردگی بحرانی شود اثرات فیزیکی هم در پی دارد. خستگی و خواب آلودگی یکی از این اثرات هستند.
نمیخواستم تسلیم شرایطی شوم که برایم پیش آمده بود. میخواستم نشان دهم در مورد من اشتباه قضاوت میکنند (همچنان میخواهم نشان دهم ولی ظاهرا هنوز نتوانستهام.) آن روزها بیشتر از چند ساعت نمیتوانستم بیدار بمانم و در روز باید چند مرتبه میخوابیدم تا از لا به لای ساعتهای گیج بیداری چند ساعتی بدرد بخور سوا کنم.
آرزویم بود تا بتوانم روزی ۳ ساعت کار کنم. کم کم حالم بهتر شد و من میتوانستم ساعتهای بیشتری کار کنم. ساعتهای کارم بیشتر و بیشتر میشد و وقتی یاد آن روزها میافتم خندهام میگیرد و با خودم فکر میکنم آرزوی روزی ۳ ساعت چقدر مسخره است.
تا اینکه این مدت زمان را به ۸ ساعت رساندم.
نمیدانم ساعتهای کار را چطور اندازه میگیرند ولی من ساعتهایی را «ساعت کار» میگویم که مغزم درگیر چیزی باشد که باید انجام شود. یادیگیری و آن چیزی که باعث بهتر شدن من شود هم کار مینامم. شاید گاهی ۱۵ ساعت در دفترم باشم ولی آن زمانی را حساب میکنم که مغز درگیر باشد. اینطور مطمئن میشوم که خودم را با ماندن در محیط کار گول زدهام و میفهمم مدت زمانی که واقعا کار کردهام چقدر بوده است.
از آنجایی که روز تعطیل در طول هفته ندارم میتوانستم بگویم که من یک روز بیشتر از سایر مردم دیگر کار میکنم. (البته فکر نمیکنم با این معیاری که من دارم ساعت کار افرادی که طبق قانون صبح سرکار میروند و عصر بر میگردند از پنج ساعت تجاوز کند). چند ماهی بود که میخواستم این رقم را به ۹ ساعت افزایش دهم تا این بار بتوانم بگویم من در هفته دو روز بیشتر از سایر مردم تلاش میکنم. میدانم این مقدار تلاش هنوز کم است و در هفته چیزی حدود ۶۰ ساعت میشود اما من جز این حرکت لاک پشتی برای بیشتر کردن آن بلد نیستم.
بعد از چند ماه تلاش چند روز پیش چیزی نظرم را جلب کرد و لبخندی به روی لبانم آورد. من در کمترین حالت ۹ ساعت کار میکردم.
اما خود اصل:
دیروز با دوستانم بودم و از اتفاقاتی که در طول هفته برایشان رخ داده بود میگفتند. اتفاقات دوست داشتنی و جالب. قبلها من هم از این جور داستانها داشتم و تعریف میکردم ولی آن روز فهمیدم همهی داستانهایی که یادم میآید برای مدتها قبل است و احتمالا بارها آنها را برایشان بازگو کردهام.
جالبترین داستان آن هفتهام این بود که جلسه ای را اشتباهی رفته بودم و طرف مقابلی که رو به رویم نشسته بود یک سرمایه گذار بود و من به هوای آن که او کارفرما است شروع به توضیحات زیاد کردم و در نهایت وقتی با لبخند پیروزمندانه به او گفتم در خدمتم، با چشمانی باز و متعجب گفت: خواهش میکنم من در خدمتم، دقیقا چی میخوای عزیزم؟! و من ناامید از اتاق خارج شدم یا بهتر بگویم بصورت محترمانه با رد و بدل کارتهای ویزت بیرون انداخته شدم.
آن روز ساکت بودم و با لبخندی به داستانهای بامزهی دوستانم گوش میدادم. یکی از آنها که فهمیده بود این توداری برای چیست گفت: فرداد تو زود میمیری. از بس کار میکنی! (وقتی بقیه از کار کردن من میگویند یاد دوست خوبی میافتم. میگفت فرداد من که هیچ تلاشی نمیکنم از تو که اینقدر کار میکنی موفقترم.)
این حرفش گردبادی از افکار در ذهنم به راه انداخت.
با خودم فکر کردم مرگ موهبت بزرگی برای من است و شاید این روزها جسورانهترین کاری که میکنم ادامه دادن است. اما هر ادامه دادنی؟!
کار کردن برای من تفریح است. یادم میآید روزهای اول که میخواستم این ساعتهای را بنویسم دلم نمیآمد عددی بنویسم. فکر میکردم کار چیز خسته کننده و زجرآوری است که با تفریح قابل تحمل میشود اما اینگونه نبود. کار در دایره واژگان من یکی از لذت بخشترین تفریحهاست.
ولی آن را تنها برای تفریح کردن انجام نمیدهم.دوست دارم وقتی از دنیا میروم بگویند «دنیا با فرداد زیباتر بود». من آدم حسودی نیستم و میتوانم بگویم من به هیچکس حسادت نمیکنم. مگر انسانهایی در تاریخ ماندهاند در موردشان چنین گفته میشود، «دنیا با آنها جای زیباتری بود». من برای این هدف تلاش میکنم و برای این ادامه میدهم.
کار نکنم تا روزهایی بیشتری بدست اورم که حسرت چیزی که نشدهام را بخورم؟! نه! قبلها هم نوشتهام، من از فراموش شدن میترسم. نه از خود فراموش شدن. فراموش شدن یعنی اینکه بقدر کافی بزرگ نبودهای. من از بزرگ نبودن میترسم.
نمیدانم آن روز میرسد که در مورد من هم این را بگویند یا نه ولی حداقل امروز میتوانم طوری زندگی کنم که شبها به وقت خواب، فکر مرگ مرا نترساند.
ترجیح میدهم از روزهایی که نفس خواهم کشید کمتر شوند تا شاید زودتر آن چیزی را ببینم که آرزو دارم، نه اینکه روزهای بیشتری بدست آورم تا در خیال آرزویی که هیچوقت نخواهم رسید غرق شوم.
هوووم یادم میاد وقتی داشتم از کار زیاد گله میکردم، یه بنده خدایی گفت یکم تفریح کن، استراحت کن..
ولی اینجا یه توصیه دیگه شده :))))
کدام یک را باید برگزید؟!
گلدون جانِ جانان،
احتمالا اون بنده خدا بخاطر این گفته یکم استراحت کن که بتونی دوباره کار کنی، ولی اینبار بهتر! بنظر میرسه گلدونها با تعاریف “کارایی” و “اثربخشی” آشنا باشن. 😀
فقط مصرف منابع برای رسیدن به هدف مهم نیست (کارایی)، بلکه استفاده خوب از اون منابع هم مهمه (اثربخشی).
گلدونی که استراحت نکنه هیچوقت گلخونه نمیشه! 🙂