قایق-بهزاد سلمانی-ایران آستارا
بی خوابی زده بود به سرمان و نشسته بودیم و اختلاط میکردیم.
پرسید: بزرگترین ترس ات چیست؟!
برخلاف همیشه که مزخرف ترین سوالات را هم با مکث پاسخ میدهم، بی درنگ گفتم: نرسیدن!. آن وقت توی دلم از پاسخ فلسفه ایم حالی به حالی شدم.
اختلاتمان که تمام شد سرم را روی بالشت گذاشتم و دیدم خوابم نمیبرد. حالم ناخوش بود، انگار عذاب وجدان دروغی آمده بود سراغم. فکر کردم و فهمیدم بخاطر آن “نرسیدن” امان بریده ی فلسفی بود که از دهانم پرید. احساس میکردم هوای اتاق وحشتناک گرم است. بلند شدم پنجره را باز کردم تا هوای تازه به کله ام بخورد. کاریش نمیشد کرد، تا جوابی برای آن سوال پیدا نمیکردم خوابم نمیبرد. من خرسند از پاسخ زیرکانه، شده بود من ناخوش محکوم به بیخوابی.
میدانی نرسیدن عذاب آور است و تلخ، چون رسیدن شیرین است و حسرت نداشتن این شیرینی زجر به همراه دارد، ولی بنطرم نرسیدن ترسناک نیست. خوب میدانم که بیشتر آرزوها دست نیافتنی اند ولی خیلی وقت ها کورسویی از امید بزای بدست آوردنشان هست و شاید همین اندک امید، آرزوها را زیبا میکند. چقدر ترسناک اند آرزوهایی که هیچ امیدی به دست یافتنشان نسیت. اما این امید از کجا می آید؟! من فکر میکنم از رفتن. اینکه نطاره گر دنیا و دیگران باشیم در حالی که هر روز از ما سبقت میگیرند و آنوقت ما بایستیم و نرویم، و به فکر آن آرزوهای معرکه ی داخل مغزمان باشیم که هیچگاه در دنیای واقعی متولد نمیشوند ترسناک است.
هوای اتاق کم کم داشت سرد می شد. پنجره را بستم، پاورچین به سویش رفتم و آرام بیدارش کردم و گفتم: بزرگترین ترسم، نرفتن است!
خیلی وقتها یادمان می رود که در زندگی رفتن تنها برای رسیدن نیست، رفتن برای رفتن هم هست…
پاورقی: عکس از بهزاد سلمانی
0 دیدگاه