زیبا! قلم نمی‌آید…

حوصله نوشتن نبود. اما مبارزه برای با “حسش نیست” کمی به خود تکان دادم و قلم بدست گرفتم. روی کاغذ نوشتم: زیبا… قلم گیر کرد و به هیچ خیره شدم. ناگاه عمو خسرو زمزمه را شروع کرد: زیبا هوای حوصله ابری است… چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید...