با تو اکنون چه فراموشیها با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه بر میخیزند دی ماه 1343- حمید مصدق یادم نیست این...
عاشقانه ها
زیبا! قلم نمیآید…
حوصله نوشتن نبود. اما مبارزه برای با "حسش نیست" کمی به خود تکان دادم و قلم بدست گرفتم. روی کاغذ نوشتم: زیبا... قلم گیر کرد و به هیچ خیره شدم. ناگاه عمو...
ماجراجو بودن یا عاشق شدن؟!
همیشه فكر میكردم من با نخستین نگاه تو آغاز شدم، عاشقانهای با طعم بامداد اما نه، نه! من با نگاه تو تمام شدم و به لبهی پایان رسیدم. لبهی پایان همان...
ابر
لش بودیم روی نیمكت، همونی كه بالای تپهست، از اونور هم غروب نارنجی و بنفش رو یه جور قشنگی در هم میآمیخت. نای سیگار گرفتن هم نبود، باید همونجوری لش...
عروسی کردن
قدیمها حال میداد، همه خوشحال وسط میرقصیدن میرفتی، اختیاری یا اجباری، قِر میرختی حال خوب میشد. بعد بزرگ شدیم فهمیدیم برای عروسی كردن باید انتخاب...
چقدر خوابم میآید
مینی بوس چند ساعت پیش راه افتاده بود. روستایمان را پشت سر گذاشته بودیم. دوچمدان بیشتر بارم نبود. پوسترها را در اتاقم گذاشتم بمانند. جایی میرفتم که...