نگاهش را از گوشت شکار روی آتش برداشت و در حالی که طلاهایش را به اسبش زین میکرد، زیر چشمی او را نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
“قله های کوتاه رو میشه بی دردسر فتح کرد، فقط مشکل اینجاست بعد یه مدت میفهمی اون قله ها منظره ی قشنگی ندارن. اونوقت تصمیم میگیری که به جای بهتری بری ولی… “
حرفش را قطع کرد و در حالی که به پشت قدم بر میداشت، اسبش را ورانداز کرد. به سوی او بر گشت، چشمانش را تنگ کرد و سخن گشود:
“اینجاست که همه ی اون لحظه های کوچیک و بی اهمیت لعنتی دردسرساز میشن. تازه میفهمی که همه شون رو توی یه راه اشتباه خرج کردی! اون کوه بلند رو میبینی؟! اونجا کسی زندگی میکرد که بهش میگفتن کیمیاگر. وقتی شمشیرم رو از قفسه سینه اش بیرون میآوردم، راز کیمیا رو زمزمه کرد.”
زانویش را روی روی زمین گذاشت، مشتی خاک برداشت. سپس دستش را کمی شل کرد تا شن ها آرام از مشتش بریزند. به مشتش خیره شد و گفت:
“کیمیا شن های توی ساعت اند که منتظر سقوط اند!”
ابرویش را بالا انداخت و زمزمه کرد:
“اما من فکر میکنم شن های سقوط کرده هم به اندازه شن های منتظر اهمیت دارن.”
به سوی آتش رفت، چشمانش را بست و با تمام وجود دود گوشت کبابی روی آتش را به ریه ایش فرستاد تا آن هنگام که لبخند رضایتی روی لبش نشست. بعد گوشت را برداشت، تکه از آن را با نجابت خورد و گفت:
“به هرچیزی که بی دردسر بدست بیاد شک کن.”
پاورقی: عکس از بهزاد سلمانی
عالییی بود … 👌شن های سقوط کرده هم به اندازه شن های منتظر اهمیت دارن.
جمله ی جالبی بود ☺👆