مینی بوس چند ساعت پیش راه افتاده بود. روستایمان را پشت سر گذاشته بودیم. دوچمدان بیشتر بارم نبود. پوسترها را در اتاقم گذاشتم بمانند. جایی میرفتم که میتوانستم آن واقعیاش را ببینم، پوسترها به کارم نمیآمد.
صدای موسیقی رادیوی راننده کم و مبهم، اما آشنا بود.
یادم میآید در کافه تنهای تنها لب پنجره نشسته بودم. باران آرام میبارید و برگها را از درختان میگرفت. زمین پر بود از نارنجی و زرد. آنجا نشسته بودم و فکر میکردم چقدر او را دوست دارم. کافهچی همین آهنگ را در گرامافون میچرخاند. مگر میشود با فکر او آنجا بنشینی و پاییز را دوست نداشته باشی؟
یکهو سر کلهاش پیدا شد. یکهو برای من شد و ناگهان رفت. مثل خواب بود. میدانستم مثل خواب است اما دوست داشتم باور کنم.
باور، یا همه چیز را رو به راه میکند یا گند میزند به دار وندارت.
مثل پرت شدن از کوه بود. میدانی خیلی زود همه چیز تمام میشود و دیگر فرصت نخواهی داشت به این فکر کنی آنچه رخ داد خوب بود یا بد، اما پرواز در آسمان آنقدر زیباست که دوست داری همان چند لحظه را باور کنی. باور کنی که همیشه اینگونه است.
او رفت و من آرام بودم. تنها دلم گرفت. همه فکر میکردند رو به راهم اما نبودم. گریه ام هم نمیگرفت، انگار این درد بزرگتر از آن بود که بتوانم بفهمم، تنها خوابم میآمد.وقتی که رفت، وقتی که دور شد و وقتی که دیگر مرا ندید، ساکت بودم. فکر میکردم برمیگردد. یعنی فکر میکنم بر میگردد. میدانم شوخی بیمزه و دردناک روزگار، روزی تمام میشود.
هنوز صدای موسیقی از رادیو میآمد. زیرچشمی آن که کنارم نشسته بود را نگاه کردم، خواب بود. یواشکی دستم را به جیب کتم بردم. چندتا عکس از آن بیرون کشیدم. مدتها بود تماشایشان نکرده بودم. عکسهایی از او که دوستشان داشتم. آن یکی که با دوستانش در تیاتر گرفته بودند را خوب نگاه کردم. چقدر عجیب بود. چهرهی دوستانش در آن عکس برایم آشنا نبود. انگار هیچگاه به آنها نگاه نکرده بودم.
عکس ها را ورق میزدم و به ناگاه از خودم پرسیدم چرا پوسترهای خانوم بازیگر را در اتاقم جا گذاشتم اما این عکسها را به همراه دارم. چه سوال مسخره ای. عکس ها را به جیبیم برگرداندم، کلاهم را به روی چشمانم آوردم و در کتم فرو رفتم. با خود میاندیشیدم باور به اینکه خانوم بازیگر را دوست دارم نباید کار سختی باشد. چند ساعت دیگر به شهر باقی بود. صدای موسیقی نمیآمد، انگار کسی در رادیو حرف میزد. چقدر خوابم میآمد.
0 دیدگاه