قدیمها حال میداد، همه خوشحال وسط میرقصیدن میرفتی، اختیاری یا اجباری، قِر میرختی حال خوب میشد.
بعد بزرگ شدیم فهمیدیم برای عروسی كردن باید انتخاب كرد. بحث انتخاب كه میشه باید چرتكه بندازی، حساب كتاب كنی. همه وقت عروسی میخندن ولی فكر اونایی كه همون روز گریه میكنن تِر میزنه به بَزم. اصلا فكر كرده بودی بهش؟! همونایی كه انتخاب نشدن، نشستن یه گوشه بجای اوشون زانو بغل كردن. حالا نداشتن بغل زیاد مسئله پراهمیتی نیست، غمش یه جای دیگهست كه علی سنتوری در تماس تلفنیاش با معشوقهی نامرد، هانیه، به خوبی بیان میكنه:
یعنی … یعنی میتونی؟ میخوام بدونم؟ میتونی…؟ یعنی میشه با اونم همون جاهایی بری که با من رفتی؟ همون چیزهایی رو بخوری که با من خوردی …؟ همون رؤیاها، داستانا و فلان.
بعد انتخاب كردن دربارهی چنین مسئلهای یه جوریه. دوست داشتن چی میشه پس؟! كشك؟! با چه رویی میندازیشون رو ترازو سنگینو ور میداری بعد نگاه عاشقانه، نمیشه كه.
نظر بنده اینگونه است كه فرهنگ ساختن وجود ندارد. مبحث طولانیه در این مجال نمینگنجه تنها اشارهای كوتاه به این مورد میكنم.
نمیتونی بسازی انتخاب میكنی، میتونستی میتمرگیدی با اون كسی كه دوستش دارشتی قشنگ زندگی رو میساختی. اصلا دوست داشتن و ساختن ارجحیت داره بر انتخاب كردن. البته برای ساختن عامل دیگهای هم دخیله، عُرضه! عُرضه؟! چجوریه املاش؟! اُرضه؟! اُرزه؟! عُرظه؟! خدا بیامرزد علی اكبر دهخدا، محمد معین و باقی دوستان رو. (ترانهای را زمزمه كنان بسوی كتابخانه قدم برداشت و كتاب قطوری در دست گرفت)
اگه با من تو میموندی
همه دنیارو میبردم،
بی تو اما سرسپردن
بی تو و عشق تو بودن…
0 دیدگاه