سوال هایی که دارم و جواب‌هایی که پیدا نمی‌کنم

سوال هایی که دارم و جواب‌هایی که پیدا نکرده‌ام

این روزها، نه چند سال است که بدجور دلم گرفته است. چند سال است که سوال هایی دارم.

در همه‌ی این سال‌ها هنوز نفهمیده‌ام آدم‌ها چطور می‌توانند از همدیگر بگذرند؟چطور می‌توانند همدیگر را تنها بگذارند و به زندگیشان ادامه دهند؟ چطور می‌توانند وارد زندگی یکدیگر بشوند و ورق به ورق زندگی را بنویسند و بعد یک جای کار بلند بشوند و بگویند تو را دوست دارم ولی دیگر خسته‌ام و بگذارند و برای همیشه بروند؟ مگر ممکن است؟ مگر از قبل این قضیه به ذهنشان خطور نکرده بود که شاید خسته بشوند؟ چرا از همان اول تصمیم نمی‌گیرند که نیایند؟ چرا وقتی نقششان را روی زندگی دیگری انداختند می‌روند؟ چطور می‌توانند برای ساختن زندگیشان، زندگی دیگری را خراب بکنند؟ چه توجیهی دارند؟ هیچوقت عذاب وجدان نمی‌گیرند؟ چرا اینکار گناه نیست؟ گناه که هیچ، چرا اینکار ضد اخلاق نیست و برای همه عادی شده است؟ مگر آدم‌ها با بقیه چیزها فرق ندارند؟ مگر قرار نیست با آن‌ها مثل وسیله برخورد کرد؟

هیچوقت نخواسته‌ام و نمی‌خواهم دیگران را مقصر اتفاق‌هایی بدانم که در زندگی‌ام می‌افتد. همه‌ی سعی‌ام را کرده‌ام و می‌کنم که تقصیرها را گردن بگیرم، حتی اگر سهم من از اشتباه ناچیز باشد. ولی سال‌هاست که نمی‌توانم رفتن‌ها را تحلیل کنم و گردن بگیرم. صدها بار خواسته‌ام بگویم که اگر کسی می‌رود تقصیر من است ولی نتوانسته‌ام. در رابطه‌ها آنقدر محتاطانه و حساب شده عمل کرده‌ام که نتوانسته‌ام ایرادی پیدا کنم. نگویید آهان، نباید محتاط بود، چون به وقت دیوانه هم بودم.

چطور ممکن است آدم‌ها از همدیگر بگذرند؟ وقتی به اینجا می‌رسم شک می‌برم به تقدیر. این قسمت از زندگی تنها جایی است که می‌خواهم تقدیر را قبول کنم. همان چیزی که از قبل نوشته شده است و شاید حساب و کتابی داشته باشد ولی چون باید اتفاق بیفتد، حتی اگر دلیلی نداشته باشد، اتفاق می افتد. نمیدانم این اعتقاد درست است یا غلط ولی نمی‌خواهم این مقصر را آدمهایی بدانم که می‌روند. عجیب است که برای مقصر کردن خود هم دلیلی نمی‌توانم بیابم. بگویم اشتباه انتخاب کرده‌ام؟ ولی اشتباه وقتی معنا پیدا می‌کند که راه درستی باشد. اگر اشتباه انتخاب کرده‌ام آنگاه انتخاب درست برای پیدا کردن آدمهایی که می‌مانند چیست؟

همه‌ی این سوال ها متعلق به گوشه‌ای از مه آلودترین قسمت مغزم است، همان گوشه‌ای از نمیدانم‌هایی که امیدی به یافتن جوابشان ندارم.

این روزها، نه، همه‌ی این سالها، نه، تا وقتی این سوال ها بی جواب‌اند حال من بد است.

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *