دو دندان لقی که افتاد!

یادش بخیر، اسفند که می ­آمد قطر کم محتوای بچه­ ها­ گل­ آقا احساس می­ شد و این دلچسب­ ترین نوید بهار آن سال­ ها بود. می­ دانستی که یک ویژه نامه­ ی نوروز تپل در راه است و در آن موقع سال هیچ چیز لذت­ بخش­ تر از بچه ­ها­ گل­ آقا نبود. پنجشنبه آخرسال که مدرسه تمام می­ شد از ترس تمام شدن مجله، دعوای “کجا بودی؟! چرا دیر کردی؟!” پدر و مادر را به جان می­ خریدم و می­رفتم بچه­ ها­ گل آقا بخرم و خدا حفطش کند پیرمرد دکه­ دار مهربانمان را، مرا که می­ دید دیگر چیزی نمی­ پرسید روزنامه­ ها و مجله­ ها را زیر و رو می­ کرد تا یک بچه­ ها­ گل­ آقای صاف و صوف برایم پیدا کند تا هارمونی کلکسیون گل آقا­یی­ ام بهم نریزد. بعد در حالی که از کنار بساط نوروزی، ماهی­ های قرمز و سبزه هایی که با قناعت تمام درست شده بودند می­ گذشتم، مجله را ورق می­ زدم و تلاش می­ کردم وسوسه­ ی خواندن را در آن روز از خودم دور کنم تا بتوانم در هر ۱۳ روز نوروز از آن لذت ببرم.

یادم می­ آید به مجله­ های گل­ آقا­ی برادرم ناخونک می­ زدم، ساده­ ترین ستون را پیدا می­ کردم، می­ خواندم و چیزی نمی­ فهمیدم. لغت­ های سختش را می­ نوشتم، می­ بردم از لغت نامه معنی می­ کردم، ستون را دوباره می­ خواندم و باز چیزی نمی­ فهمیدم! این کار را آنقدر تکرار می­ کردم تا آن لبخند گل آقایی که باید، به لبم نمی­ نشست. تا آخر هفته یک صفحه هم پیشروی نمی­ کردم. بعدش شماره جدید می­ رسید و دوباره…

بعدها که کمی بزرگتر شدم دیگر از گل­ آقا خبری نبود. حتی از بچه­ ها­ گل­ آقا هم خبری نبود. تا ماه­ ها هر پنجشنبه جلوی دکه­ ی آن پیرمرد مهربان سبز می­ شدم. روزنامه­ ها و مجله­ ها را زیرو رو می­ کرد اما از بچه­ های آبدارخانه خبری نبود که نبود. خیلی نگذشت که دو هفته نامه آمد ولی چشم به راهمان گذاشت، وب سایت هم آمد اما…! بعدها که سنگ قبر شاغلام را دیدم تازه فهمیدم چه شده است و از آن موقع بود دکه­ های روزنامه فروشی دلتنگم می­ کنند.

روزی مصطفی رحماندوست گفت: “مشکل بزرگ جامعه ما کتاب نخواندن است“. به این گفته­ اش باور دارم و می­ دانم نبود موسسه گل­ آقا این مشکل را مشکل­ تر می­ کند. گل­ آقا یک فرهنگ ناب و ریشه دار بود و نبودش بیشتر یک لطف برای کتاب نخوان­­ ها است تا یک درد برای کتاب­خوان­ ها.

گل­ آقا که رفت خیلی چیزها را با خود برد، مثل شوق لمس کاغذ و قدم زدن درحالی که از کنار ماهی­ های قرمز و سبزه­ هایی که با قناعت تمام درست شده­ اند می­ گذری. از یادش نمی­ کاهیم و او را چشم در راهیم…

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

3 دیدگاه ها

  1. فرشاد کاظمی

    من گل آقا نمی خوندم ولی متن زیبات منو برد به دوران کودکیم . بعضی خاطرات فقط خاطره نیستند گاهی آرزو هستند از نوع گذشته اش.

    پاسخ
    • فرداد جهان بخش

      فرشاد جان،
      خیلی به جمله ی زیبات فکر کردم و ماسوای اینکه از اون لذت بردم، از مفهوم جمله ترسیدم.
      بیشتر آرزوها دست نیافتنی اند ولی خیلی وقت ها کورسویی از امید برای بدست آوردنشون هست و شاید همین اندک امید، آرزوها رو زیبا می کنه. چقدر ترسناک اند آرزوهایی که هیچ امیدی به دست یافتنشون نیست.

      پاسخ
      • فرشاد کاظمی

        آره فرداد درسته ولی منظور من کودکی بود که شاید آرزوی بعضی باشه برگردن به اون دوران بی غل و غش ولی چون گذشته دیگه میشه آرزو از نوع گذشته اش.😅😅😅

        پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *