داستان کتاب فروشی: قانونِ پوست گران‌تر از مغز

داستان کتاب فروشی: قانونِ پوست گران‌تر از مغز

مهربان‌هایی که من بعد یار خواهند شد.

۵ سال پیش همین موقع‌ها، کمی بیشتر یا کمتر، شهر کتاب‌ تبریز را پیدا کردم . تازه افتتاح شده بود. چیز زیادی نداشت، مشتری زیادی هم نداشت. ولی برای من که گیر ادبیات بودم جای خوبی بود. یادم می‌آید یک روز که رفته بودم آنجا، چندتا از کتاب‌های حیسن پناهی را خریدم با یک اسباب بازی برای تولد دوستم. (خیلی وقت‌ها حال خوبی نداشته باشم می‌روم کتاب‌فروشی که سر دماغ بیایم). بغل اسباب بازی‌ها جعبه‌های قشنگی گذاشته بودند. من سر عملیات پیچاندن کاغذ دور چیزی که قرار است هدیه داده شود وسواس دارم و شاید چندین ساعت زمان با گونیا، خطکش، نقاله (!) و ابزارهایی از این قبیل تلف کنم تا چیزی کادوپیچ شود. حوصله‌ی ور رفتن با آن‌ها را نداشتم. از طرفی بنظر می‌آمد این جعبه‌ها دور کننده‌ی همین بلا باشند. یکی را برداشتم و رفتم طرف صندوق. فاکتور را که داد دیدم اسباب بازی ۶ تومان شده است و جعبه ۱۵ تومان. کم سن بودم و مثلا برای اینکه غرورم در مقابل غربیه‌ی صندوقچی نشکند جعبه را بر نگرداندم. همه چیز را انداختم در مشما و بیرون رفتم. آنقدر این واقعه در من اثر گذاشت که برچسب قیمت را نکندم و ماند، فراموش کردم. همه دیدند. از آن موقع به بعد دیگر همیشه حواسم به قیمت‌ها هست تا سراغ چیزی نروم که پوستش از مغزش گران‌تر باشد، چون آدم را خجالت زده‌ می‌کند.

دیگر هیچوقت پایم را آنجا نگذاشتم یعنی فرصتش پیش نیامد.

دو شب پیش فهمیدم که دیگر کتابی برای خواندن ندارم و چون در خانه پدری بودم مجبورشدم بروم همان جا.

خیلی طول نکشید تا با پرس و جو قفسه‌ی کتاب‌های مربوط به کسب و کار را پیدا کنم. همه‌ی عنوان‌ها وعده‌های عجیب و غریب می‌دادند. طبق فرموده هر چیزی را که می‌خواستید می‌توانستید نهایتا در کمتر از یک روز بدست آورید.  “در کمتر از فلان دقیقه پولدار و موفق شوید”،  عنوان‌هایی شبیه این. همه‌ی قفسه‌ همین بود، بدرد نخور. از بدرد نخور بودن آن‌ها همین بس که پول داشتن و موفق بودن را هم سنگ می‌پنداشتند.

همانطور که چهار زانو رو به روی قفسه نشسته بودم کله‌ام را رو به متصدی برگرداندم. گفت: “بفرمایید.” شروع کردم و همه‌ی لیست کتاب‌هایی که می‌خواستم را خواندم. جواب‌‌ها یا “تمام کردیم” بود یا “هیچوقت این کتاب را نداشتیم”.

خلاصه چندتایی کتاب پیدا کردم (همانهایی که در نگاره‌اند). موقع حساب کردن صندوقچی که مطابق انتظار عوض شده بود گفت “چرا شما اشتراک ندارید؟!”. عصبی بودم. صابون خواندن دو سه تا از کتاب‌هایی که نداشتند را از چند ماه قبل به شکم زده بودم. بی‌حوصله شماره تلفن را گفتم و ثبت کرد. رفت زیر میز کمی اینور آنور شد و آخر سر یک کتاب که با بی‌سلیقه‌گی کادو شده بود را گذاشت روی میز. “این هم تقدیم شما”. ذوق نکردم، اصلا دوست نداشتم بهش دست بزنم. دوست داشتم برگردانمش ولی صندوقچی معلوم بود تازه‌کار است و اخلاق حکم می‌کرد به برجکش نزنم. با همان بی‌حوصلگی هدیه را برداشتم. طبق معمول همه چیز را چپاندم در مشما و زدم بیرون.

صبح که بیدار شدم یک کتاب روی میز رها شده بود، بغل کاغذ کادوی پاره. کمی رفتم جلو تا عنوان کتاب را بخوانم، نوشته بود “مربی شش دقیقه‌ای”. کاش بر می‌گرداندمش.

بنظرم درباره‌ی قانون “دور چیزی که پوستش گران‌تر از مغزش است خط بکش” به حد کافی سخت‌گیر نبودم. یا شاید هم باید سخت‌گیرتر شوم. بهرحال بنظرم هنوز هم نادیده گرفتن این قانون باعث خجالت زده شدن می‌شود.

نکته: تحلیل بازار و شناختن مشتری چیزیه که در هر کسب و کاری قبل از طراحی (اگه مکان و قیمت ثابت باشن) و ارائه‌ محصول (اگه مکان و قیمت متغییر باشن) باید انجام بگیره. توی ناداستانی که گفته شد متصدی با دیدن کتاب‌های خریداری شده می‌تونست بفهمه که این مشتری مخاطب کتاب‌های به اصطلاح بازاری نیست و نباید اون هدیه‌ رو بده. زیاد هم تقصیر متصدی نیست، تقصیر کسیه که کتاب فروشی داره و هنوز مشتری رو نمیشناسه. با هزینه‌ی هدیه،

طبق چیزی که روی جلد نوشته شده بود، میشد هدیه‌های دیگه داد، مثلا با هزینه‌ی کمتر میشد مداد و پاک کن خوب داد. اینطوری هم مشتری‌ خوشحال بود هم هزینه‌ها کم. (درباه‌ی فواید مشتری خوشحال هم که فکر کنم به اندازه کافی شنیدیم.)

مثلا می‌تونیم این رو عبرت قرار بدیم و در مورد هدیه‌های سازمانی که به هر بهانه‌ای میدیم تجدید نظر کنیم. (در صورت داشتن قصد تجدید نظر به این مقاله‌ی متمم مراجعه فرمایید.)

مسئله: من یک راز فاش کن نمک نشناسم یا یک نیمچه رهنمون کسب و کار؟!

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

2 دیدگاه ها

  1. فرید ذاکری

    ناداستان‌تون قشنگ و جذاب بود…

    نمی‌دانم کدام هستید ولی به‌هرحال خوشحالم که این پست را فاش کردید…!

    پاسخ
    • فرداد جهان بخش

      ممنون فرید جان که یکی از گندترین پست‌های دنیا رو خوندی 😉 تازگیا تصمیم گرفتم به توصیه‌ات گوش بدم.

      پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *