وقتی به عقب برمیگردم و خاطرات را تماشا میکنم قبل از هر چیز یک سوال بزرگ دارم! آیا واقعا خاطرات را به یاد میآورم؟ یا آنها را به سلیقه و با ویراش خودم به یاد دارم؟ این قضیه مرا کلافه کرده است، چون بنظرم خاطرات سانسور شده بطور جدی روی زندگی حال و آینده من، و تصمیمهایی که میگیرم تاثیر گذاشته و خواهد گذاشت چون قسمتی از فراگیری تجربه مربوط به مرور خاطرات است و ممکن است با به یاد آوردن چیزی که اشتباه بخاطر دارم دوباره متضرر بشوم.
در مورد خودم چیزی که فهمیدم این است که گذشته را دقیقا همانطور که بوده به یاد نمیآورم، بلکه قسمتهایی را ناخودآگاه سانسور میکنم تا همان تصویری را به یاد بیاورم که دوست دارم و طی این سالها آن را باور کردم. حال ممکن است سانسور، خاطره را به یک خاطره خوب یا به یک خاطره بد تبدیل کند.
در مورد خاطرات خوب مدارک و دلایل قوی پیدا کردم که بیشتر آنچه به یاد دارم دروغ است و هیچگاه آنچه که تجربه کردم آنطور که در خاطرات است نبوده. بلکه چیزهای زیادی را حذف کردهام. یعنی تقریبا هیچ چیزی اضافه نکردهام بلکه فقط حذف کردهام. برای من عجیب است که حذف کردن بدون اضافه کردن، چقدر میتواند یک خاطره معمولی را از یک اتفاق معمولی به یک خاطره واقعا به یاد ماندنی و خوب، یا برعکس به یک خاطره بد تبدیل کند.
باید یک بار روی فیلمی که دوست دارم این کار را انجام بدهم. شروع کنم به سانسور کردن و ببینم آیا میتوانم اتفاقات فیلم را معکوس کنم؟
اگر روراست باشم باید بگویم که فهمیدن اینکه خاطرات آنطور که باید زیبا نبودهاند مثل یک پتک بر سر من خورد. حس ابتدا و انتهاء این برخورد پتک خوشحال کننده است. بار اول که به این قضیه پِی میبردم از این کشف بزرگ سرخوش بودم ولی بعد از آن برای مدت طولانی به این فکر میکردم که چرا در میدان اتفاقات بد، زندگی را با یادگیری تجربه در تکرار خاطراتی که واقعا وجود نداشت اینقدر سخت گرفته بودم؟ چرا در اتفاقات خوب از وضعیتی که بارها و بارها از آن خاطرات زیباتر است مثل آن موقع راضی نبودم؟ بعد از آن تازه فهمیدم که زندگی همانقدر که الآن، در گذشته هم سخت بوده است و هیچوقت سختتر نشده و تنها فکر اینکه زندگی قبلی شیرین بود یا آسان، فقط یک توهم بوده.
اما این داستان تازه از جایی سختتر میشود که باید زندگی را بدون آن خاطرات وهم آلود و سانسور شده بپذیری. باید هر آنچه بود را فراموش کنی. دقیقا منظورم فراموش کردن است، نه کمرنگ کردن! چون خاطراتی که به یاد داری مسموم شدهاند و مضر هستند. مثل سیبهای گندیده که روزی شیرین بودند ولی دیگر امروز نیستند و اگر در گنجه بمانند همه چیز را به گند خواهند کشید.
جالب این است که بعد از فکر کردن به این موضوع، حتی برای فراموش کردن جرات هم لازم نداری با اینکه فراموش کردن کار شجاعانهای است. اما غیر از آن راهی نیست و یکهو متوجه میشوی زندگی مسیرش را تنگ کرده و تنها یک راه باقی گذاشته و آن هم فراموش کردن است. فراموش کردن آنچه برای خود ساخته بودی و به یاد آوردن همانطور که بود و مجبور هستی که این مسیر را طی کنی.
من فکر میکردم با گذشت زمان خاطرات کمرنگ خواهند شد برای همین خاطرات را رها کرده بودم تا هر طور که دوست دارند در مغز من بچرخند و هر طور که مایلند کمرنگ بشوند اما اینطور نبود. آن خبیثهای دوست داشتنی بیشتر از واقعیت رنگ گرفتند. اما بالاخره یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میفهمی که تمام آن خاطرات را مثل یک داستان به یاد میآوری، و میدانی که حقیقت ندارند و بعد آنها را هُل میدهی به یک گوشه از مغز در بخش بیاهمیتها تا فراموش کنی. چه کسی دوست ندارد خاطرات را به آن گوشه هُل بدهد تا حسرت به سراغشان نرود و در مغز معرکه نگیرد.
حال مجبورم شروع به جستوجوی خاطرات سانسور شده کنم! اما باید یک کاراگاه در مغزم بپرورانم یا یک شکارچی خاطرات؟
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
گورپدر گذشته! اصلا گور پدر ادب!
0 دیدگاه