پیش نوشت: اگر مخاطب وبلاگ من هستید احتمالا میدانید که من علاقمند به مسابقات فرمول یک هستم و غالبا اگر بخواهم در مورد چیزی یک مثال بداهه و فوری بزنم معمولا از فرمول یک و اتومبیلها استفاده میکنم. احتمالا بخاطر این است که این مسابقات شباهت زیادی به زندگی دارند یا شاید هم گستره مغز من برای مثال زدن در همین حد است. الحال این بلاگ پُست چیزی آشفته از فرمول یک، اخلاق، گلادیاتورها و غیره است که شاید دوست نداشته باشید بخوانید.
چند وقت پیش آنتونی هوبرت راننده فرمول دو در یک خط مستقیمی (خط مستقیمی یک مسیر مستقیم است که در آن تمام اتومبیلها توانایی استفاده از تمام سرعت را دارند) کنترلش را از دست داد، با دیوار کناری برخورد کرد ولی این اتفاق هنوز برای کشتن او کافی نبود. اتومبیلِ او با شرایط بد دوباره به داخل پیست برگشت و برخورد با دیگر اتومبیلها اتفاق افتاد. اینگونه بود که آنتونی هوبرت چند روز پیش در پیست اسپاء بلژیک در یک مسابقه فرمول دو از کنارمان رفت.
با این تصادف بفکر فرو رفتم که من چه چیزی را تماشا میکنم؟ تا اینجا فکر میکردم فرمول یک سیرکی برای مهندسان کار بلد و رانندگان ماهر است که برای سرگرم کردن مردم آخر هفتهها در زیر چادر سیرک نمایش اجرا میکنند. فکر میکردم ایمنی اتومبیلها در طول این سالها آنقدر بالا رفته است که امکان مرگ وجود ندارد. اما بنظر میرسد که آنجا بیش از آنکه شبیه سیرک باشد، شبیه کولوسئوم است که در آن زنده ماندن گلادیاتور به مردن گلادیاتور دیگر بستگی داشت. البته این نوع قضاوت بنظر بیش از حد ستخگیرانه و اغراق آمیز است اما یک چیزی در این میان مرا اذیت میکند.
چون ظاهرا همه طرفداران دوست ندارند همیشه مسابقات اینقدر ایمن برگذار بشود. مثلا در مسابقات نسکار که در آمریکا برگزار میشود غالب تماشاگران برای دیدن تصادف به آنجا میروند. جالب است بدانید که نسکار پر تماشاگرترین مسابقه MotorSport است. بطور دقیقتر بر اساس آمار سایت Statista این نوع از طرفداران ۱۵ درصد از کل طرفداران فرمول یک را شامل میشوند. در واقع اگر واقعگرایانه نگاه کنیم برخی دوست دارند فرمول یک را شبیه سیرک و برخی دیگر دوست دارند آن را شبیه مبارزات گلادیاتورها کنند.
به عنوان مثال وقتی که مَکس وِرشتپن راننده فرمول یک تیم ردبول، تقریبا با یک تنه و با زیر پا گذاشتن قوانین جایگاه چالرز لِکله راننده فراری را گرفت*، این سوال پیش آمد که آیا این حرکت درست بود یا نه؟ مسلما این صحنه بخاطر رقابتی بودن و ریسک بالا تماشایی بود اما با زیر پا گذاشتن قوانین آیا نشان نمیدهیم که هنوز در رُم و کولوسئوم زندگی میکنیم و هنوز از نظر اخلاقی همان انسانها هستیم؟ فقط کمی دل رحمتر چون نمیخواهیم پاشیده شدن خون آن کسی که در میدان است را ببینیم بنابراین راننده را که در یک کیسه محافظ به اسم لباس ایمنی قرار دادهایم تا دیگر خونی به بیرون نیاید و برای همین مردن رانندهها قابل تحملتر است؟
از طرف دیگر اگر مسابقات با احتیاط کامل برگزار بشوند اصلا چرا مسابقه بدهند؟ رقابتی که در آن ریسک وجود نداشته باشد هنوز هم رقابت است؟
اصلا چه مرزی باید تعیین کرد؟ در این طیف کدام طرف باید انتخاب بشود یا تمایل به کدام طرف باشد؟ هر تمالی به سمت کلوسئوم یعنی نادیده گرفتن اخلاقیات و هر تمایلی به سمت سیرک یعنی از بین بردن مفهوم مسابقه؟ کدام یک اولویت دارد؟ اگر اخلاق اولویت دارد چرا اصلا چنین مسابقاتی شکل گرفته است؟ و بسیاری از سوالات دیگر ذهنم را مشغول کرده است.
میدانم همه اینها را سختگیرانه و با اغراق مطرح کردهام اما من هنوز حس بدی داردم. حرف من این است که فکر میکنم انسان در این چند هزار سال از نظر اخلاقی رشد کمی داشته است. میدانم این چند هزار سال اخیر در طول تاریخ یک دم هم به حساب نمیآید ولی رشد علم مرا متوقع کرده و انتظار داشتم که اخلاق هم به اندازهی پیاده شدن انسان از اسب و سوار شدن بر اتومبیل فرمول یک پیشرفت میکرد ولی ظاهرا هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است. همین موضوع کمی مرا نگران میکند. همگام نبودن علم و اخلاق میتواند بطور دیوانه کننده خطرناک باشد. بنظرتان چه مثالهای دیگری از این ناهمگامی وجود دارد؟
و یک سؤال دیگر! آنتونی هوبرت بخاطر عدم پیشرفت کافی انسان در علم و ایمن نبودن اتوموبیل کشته شد یا بخاطر نادیده گرفتن ریسکی که برای سرگرم کردن دیگر انسانها انجام میداد؟
پاورقی: در این صحنه ورشتپن با تنه للکله را از پیست خارج کرد و در چند دور آخر شانس اول شدن را از لکله گرفت و او را به مقام دوم فرستاد. در قوانین فرمول یک هنگام سبقت گیری اتوموبیلها باید به اندازه یک اتوموبیل برای اتومبیل دیگر در عرض پیست جا باز کنند ولی در اینجا ورشتپن اینکار را نکرد و جالب اینکه کار او خطا اعلام نشد.
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
داستان کتاب فروشی: قانونِ پوست گرانتر از مغز
طبق نظریه ی جرمی بنتام که برپایه ی منفعت گرایی است:
هدف هر قانونی باید بیشینه کردن مجموع شادی مردم شود.
از نظر جرمی بنتام رقابت گلادیاتورها کاری اخلاقی است.
چون:
به دو نفر ۱۰۰ واحد غم می دهیم و غم ها -۲۰۰است.
به دوهزار نفر، نفری ۵ واحد شادی می دهیم و شادی ها ۱۰۰۰۰+ است.
مجموع شادی و غم میشه +۹۸۰۰ و انجام این کار به نفع بشر است.
ویدیوهای عدالت با مایکل سندل را به ترتیب ببینید. بحثای جالبی میشه.
دوران دانشجوییم هم اخلاق مهندسی پاس کرده بودم:)
باید ۵ درخت را قطع کنی و با چوبش کتاب حفاظت از محیط زیست را بنویسی وگرنه ۵۰۰درخت قطع میشه.
بنابراین شرارت قطع کردن ۵ و شرارت قطع نکردن ۵۰۰است. شرارت هیچوقت به ۰ نمی رسد.
اینام اینجوری شادی نکنن با هزینه ی زیاد جای دیگ میکنن