نقد فیلم راننده تاکسی : عصیان یا طغیان؟

نقد فیلم راننده تاکسی : عصیان یا طغیان؟

از همان اول زندگی خود شروع می‌کنیم به جمع کردن باورهای القایی و فکر می‌کنیم زندگی حول همین باورها می‌چرخد. گمان می‌بریم زندگی مثل قصه‌هاست و باید همانطور باشد که در تلنبار باورهایمان است. با این باورها انگار خشت به خشت دیوارهایی می‌سازیم تا بین خود و زندگی فاصله بیندازیم. و زمانی که این خشت‌ها تبدیل شدند به دیوارها، دیوارهایی بلند که از پس آن باریکه نوری از زندگیِ تهی خیالبافی‌ها به داخل درز نمی‌کند، روزی می‌رسد که می‌فهمیم در آن بیرون زندگی جور دیگری است. یک نقطه عطف در زندگی. اگزیستانسیالیسم‌ها اعتقاد دارند که زندگی معنایی ندارد، مگر اینکه خود انسان به آن معنا بدهد. در این نقطه از زندگی، انسان فرصت به دنبال معنا رفتن را پیدا می‌کند. اما بشرطی که از سنگرباورها بیرون آمده و از راهرو شک و تردید گذر کرده و به زندگی واقعی سلام کند. اجباری نیست. می‌توان در همان چهار دیواری شیرین ماند ولی آیا دیدن زندگی دردناک وسوسه انگیز نیست؟

نقطه عطف برای تراویس زمانی بود که شکست. زمانی که بتسی  تمام کمال دست رد بر سینه او زد. جایی که فهمید زندگی اصلا شبیه آنچه قبلا در تلویزون تماشا کرده یا در کتاب‌ها خوانده نیست. باید در این دو راهی تصمیم می‌گرفت. آیا با حرکت دوربین از کنار آن تلفن لعنتی به بیرون و جایی که واقعیت وجود دارد قدم بگذارد یا در همانجا بماند و باقی زندگی را به دنبال باورهایی باشد که تماما مزخرف بوده است. تراویس کسی بود که واقعیت را انتخاب کرد.

نقد فیلم راننده تاکسی/دالان شک و تردید
نقد فیلم راننده تاکسی/دالان شک و تردید

دوباره یک دوراهی دیگر! آیا باید در مقابل زندگی ایستاد یا فقط نظاره کردن و منتظر مرگ بودن کافی است؟ این همان سوالی است که تراویس هنگام تلوزیون دیدن آن را از خود پرسید و با لگد زدن به تلوزیون راه خود را معلوم کرد.
آلبر کامو جایی گفته است که “من طغیان میکنم، پس هستم!”. طغیان کردن همان جلوی زندگی ایستادن است. اینکه آنقدر از محیط درد بکشی که مثل رودخانه لبریز بشوی و شروع کنی به تغییر محیط. آدم‌های کمی را می‌شناسم طغیان کردن را به نظاره کردن ترجیح دادند. طغیانی که از جنس بالا آمدن آب رودخانه‌ و ایحاد سیلاب است.
اما طغیان چیزی نیست که مرا راضی کند، چون فقط کمی جرات می‌خواهد و همین. من عصیان را ترجیح می‌دهم که از جنس شنا کردن در خلاف جهت رودخانه است. نافرمانی از چیزهایی که فکر می‌کنی اشتباهند و شنا کردن در خلاف جهت تفکر غالب برای پیدا کردن راهی کمتر پیموده شده. چون می‌دانی که آنچه از زندگی می‌خواهی را در مسیر رودخانه بدست نخواهی آورد. چیزی که تراویس انتخاب کرد و چون معتقد بود که عوض کردن اوضاعفقط بدست او اتفاق خواهد افتاد و این رسالت اوست. و برای به انجام رساندن این رسالت راهی غیر معمول را پیش گرفت.

جایی خواندم که نوشته بود تراویسی که در کنار دیگر جسدها نشسته، خون آلود است و این نشانی از تولد دوباره او است. ولی من اینطور فکر نمی‌کنم. وقتی در صحنه آخر نگاه تراویس در آینه را دیدم فهمیدم که این خون‌ها برای خورده شدن در جشنی است که تراویس بپا کرده و او عاشق این خون‌هاست. با این حال نظر من در مورد تراویس عوض نشد. من همچنان برای او احترام قائلم چون او یک عصیانگر است، حتی اگر بد.
استیو تولتز در کتاب جزء از کل نوشته است که:
“وقتی کسی به این دنیا می‌آید که به عمیق‌ترین ژرفاهای ممکن شرّ می‌غلتد همیشه هیولا خطابش می‌کنیم، یا شیطان، یا تجسم شرّ، ولی هیچوقت در نظر نمی‌گیریم ممکن است این آدم واقعا چیزی فرازمینی و آن دنیایی با خود داشته باشد. شاید انسان شریری باشد، ولی در نهایت فقط یک انسان است. ولی اگر انسانی خارق العاده در آن سوی گستره فعالیت کند، طرف خوبی، مثل مصسیح یا بودا، بی‌درنگ او را بالا می‌بریم، می‌گوییم خدا است و الاهی و فراطبیعی و غیر زمینی. این نشان می‌دهد ما خود را چطور می‌بینیم. راحت قبول می‌کنیم بدترین موجود که بیشترین آسیب را می‌زند انسان است، ولی به هیچ عنوان نمی‌توانیم بپذیریم بهترین موجود، کسی که سعی در القاء تخیل و خلاقیت و همدلی دارد، می‌تواند یکی از ما باشد. خیلی نظر خوبی به خودمان نداریم ولی خیلی هم از این پایین بودنمان ناراحت نیستیم.”
من عصیانگر پلید را به نظاره گر خنثی ترجیح می‌دهم، چون یکی نمایش قدرت انسان است و دیگری نمایانگر ضعف بحد و حصر انسان.

بنظر من فیلم راننده تاکسی مارتین اسکورسیزی ماجرای یک عصیان است در مواجهه با حقیقت، وقتی که می‌فهمی هیچکس غیر خود تو نمی‌تواند دنیا را تغییر دهد.

فکر می‌کنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
برداشت من از فلسفه‌ی کتاب “جزء از کل”

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *