سکوت، خاطره، خاطره و اکنون مرگ!

سکوت، خاطره، خاطره و اکنون مرگ!

با تو اکنون چه فراموشی‌ها

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌هاست

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می‌خیزند

دی ماه ۱۳۴۳- حمید مصدق

 

یادم نیست این شعر حمید مصدق را چه کسی و چه زمانی به من معرفی کرد. شعر او آنچنان حس همزاد پنداری را در من بیدار می‌کند که هربار شروع به خواندن می‌کنم باید تا به آخر بخوانم، نه یک روخوانی، بلکه باید هر جمله را زندگی کنم. به یاد ندارم این شعر را بدون گوش دادن به آهنگ بوی پیراهن یوسف از مجید انتظامی خوانده باشم.

در ادامه:

ابر

لش بودیم روی نیمكت، همونی كه بالای تپه‌ست، از اونور هم غروب نارنجی و بنفش رو یه جور قشنگی در هم می‌آمیخت. نای سیگار گرفتن هم نبود، باید همونجوری لش...

عروسی کردن

قدیم‌ها حال می‌داد، همه خوشحال وسط می‌رقصیدن می‌رفتی، اختیاری یا اجباری، قِر می‌رختی حال خوب می‌شد. بعد بزرگ شدیم فهمیدیم برای عروسی كردن باید انتخاب...

0 دیدگاه

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *