بازی جدید من: طعم ابرها و بقیه‌ی چیزها

بازی جدید من: طعم ابرها و بقیه‌ی چیزها

انگار که چشم گذاشته باشم و آفتاب خواسته باشد قایم شود. از اتاقم آمدم بیرون تا بروم نامه پست کنم. یکهو آفتاب پرید جلوی من. اینجور موقع‌ها عطسه‌ام می‌گیرد. انکار نمی‌کنم که گاهی اوقات حتی زمانی که آفتاب نخواهد من آنقدر دنبالش می‌کنم تا عطسه‌ام بگیرد. بنظر من که کِیف می‌دهد.

ایستادم و عطسه کردم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم یک ابرِ تپلِ سفید به من نگاه می‌کرد. نمی‌دانم آیا هستند آدم‌هایی که بدون بستن چشم‌ها عطسه کنند؟ البته وجودشان چندان هم اهمیت ندارد، واقعا مسخره است موقع عطسه چشم‌ها باز باشند!
یک ابرِ تپلِ سفید. تعجب کردم که با وجود عطسه‌ی من هنوز بی‌حرکت مانده بود. چند باری محکم سعی کردم فوتش کنم ولی بی‌نتیجه ماند. بعد با خودم فکر کردم که بی‌انصافی است که ابر مزه نداشته باشد. اصلا بنظر من اینکه می‌گویند ابر بخار آب است مزخرف محض است. معلوم است که بخار آب نیست و معلوم است که مثل بخار آب بی‌طعم نیست.
یک ابر میتواند چه مزه‌ای داشته باشد؟ شاید مثل پشمک باشد، نه کلیشه‌ای است. یا شاید مزه‌ی سفیده‌ی تخم مرغ زده شده، نه بی‌مزه است. آهان! شبیه طعم بستنی وانیلی. بنظر من که طعم بر حقی بود. شروع کردم به راه رفتن ولی آن طرف هم یک ابر سفید تپل دیگر بود و حتی آن یکی طرف. این همه بستنی هم حال بهم زن است و هم اعصاب خورد کن. دوباره ایستادم. چرا فقط به چیزهای سفید فکر می‌کردم؟ چون ابر سفید است؟ گور پدر عرف. باید مزه‌ی دیگری انتخاب کنم، چه به رنگ سفید بیاید چه نیاید.
با خودم فکر کردم چطور است که سفیدی ابر را پوستی تصور کنم دور یک چیز غول‌پیکر. مثلا پرتقال. تصور کردم که پوست پرتقال نارنجی نیست و حتی شکلش هم گرد نیست. تصور کردم که پرتقال شکل ابر است، با پوست سفید و شکل عجیب و غریب. بعد ابر را از وسط بریدم. یک پرتقال آبدار بود. از همانجا چکاندمش در دهان و هوم! آن یکی یک کیوی است، آن طرفی هم یک هندوانه. راضی شدم و به راهم ادامه دادم.

موقع برگشتن پیاده بودم. مثل همه‌ی آدم‌های پیاده بازی‌های مسخره انجام می‌دهم، البته شاید کمی سخت‌گیرانه‌تر. سعی می‌کنم پایم روی خط سنگ فرش‌ها نرود، از روی سایه‌ی تیرک‌های برق می‌پرم، سعی می‌کنم با سایه‌های آدم‌ها برخورد نکنم و قوانین دست و پاگیر دیگری که باعث شباهت من به یک فراری تیمارستان است. با اینکه بازی خسته کننده‌ای است ولی انگار مجبورم به انجام دادن آن.

ولی اینبار موقع برگشتن هنوز به فکر ابرها بودم. کم کم متوجه شدم که همه جا پُر از چیزهایی است که می‌توانند مثل ابرها بی‌مزه نباشند. و شروع کردم به فکر کردن به اینکه هر چیز می‌تواند چه مزه‌ی غیر عادی داشته باشد. بعضیشان بد مزه بودند ولی بعضی دیگر اصلا! مثلا تازه فهمیدم چراغ‌های عقب اتومبیل‌ها چقدر خوش‌مزه‌اند، شبیه یک ژله‌ی آلبالویی‌ که دور از چشم مادرت می‌توانی با دست بیفتی به جانش. یا درختان اقاقیا! دورشان را با کیت‌کت گرفته‌اند و مطمئنا توش از شکلات آب شده‌ی سوئدی پر شده است.

الحال این بازی جدید من است. بنظر تا زمانی که از این بازی خسته شوم و دوباره برگردم به همان فراری روانی، می‌تواند استراحت مناسبی باشد.

 

پی‌نوشت: اگر ولاگ من در مورد بازی‌ها و آنچه که در یک سال گذشته برای من اتفاق افتاد را ندیده‎‌اید می‌توانید از این لینک تماشا کنید:

ولاگ: قسمتی از زندگی من + کمی هم در مورد بازی‌ها

و همینطور اگر بلاگ پست تاریخچه‌ی بازی‌ها را نخوانده‌اید میتوانید از این لینک بخوانید:

تاریخچه‌ی بازی ها و علت بوجود آمدنشان

در ادامه:

برای مرگ بهرنگ

متاسفم که نمی‌توانم زمان را همچون یک دره پایین بروم یا مثل یک کوه بالا برومتا تو را آنجا ببینمکه خوشحال هستی و شاید ناراحت یا بی‌حوصله،با تمام صفت‌های یک...

ساعتی که با ما خوب تا کرد

اولین روز بهار بعد از مادربزرگ بود. کمی از درخت‌های حیاط خانه مادربزگ دلخور بودم که چرا بدون او شکوفه دادند. البته درخت‌ها گفتند بله، چنین است رسم...

6 دیدگاه ها

  1. فرشاد

    گاهی اوقات بعضی چیزا به ذهنم میرسه که شاید برا دیگران دیوونگی محض باشه اما خودم چنان باورشون میکنم که انگار راسته راستن ولی بعدا خودمم متقاعد میشم که دیوونگیه
    مثلا دیروز داشتم ورزش میکردم که یهو به ذهنم خطور کرد شاید همه ی این آدما که اینجا میان با من ورزش میکنن درواقع وجود ندارن و وقتی که من میام ورزش میکنم اوناهم مثل چند خط برنامه ریزی شده پیدا میشن
    یا مثلا هیچ تاکسی وجود نداره و وقتی من میخام سوار تاکسی شم پیداشون میشه و من سوار میشم مثل کدهای تقلب بازی جی تی ای
    البته بعدش به این نتیجه میرسم که اینا فقط یه مشت تخیلاته و بیخیالش میشم
    میخاستم به اینجا برسونم که زندگی هم خودش یه نوع بازیه همونطور هم خودت قبلا ها اشاره کردی
    فقط یه بار بازی میکنی
    جوانمردانه و ناجوانمردانه داره
    جر زنی داره
    گل (هدف) داره
    داوری به اون عظمت داره
    هم تیمی و هوادار و مشوق و غیره و غیره داره
    تنها چیزی که باعث میشه اون تخیلاتی که گفتم از ذهنم بره اینه که زندگی از بس عادتمون شده که فراموش کردیم شیرین ترین و عجیب ترین بازیه که مفت و مجانی واردش شدیم و به نظرم اینکه بفهمم واقعا تاکسی ها وجود ندارن کم ترین جذابیتی در برابر اصل زندگی برام نداره
    به قول سیروان دوس دارم زندگی رو
    اینکه از توی ابر پرتقال بریزه یا درخت پر بشه از شکلات شیرین عسل هیچکدوم نمیتونه اون حس و بوی بارون رو که از تو ابر میریزه برام زنده کنه
    زندگی بهترین و کاملترین و عجیب ترین بازیه که تا حالا تو عمرم توش بودم
    ممنون

    پاسخ
    • فرداد جهان بخش

      صادق هدایت هم همچین چیزی میگفت، اصل جمله یادم نیست ولی تقریبا توی این مایه‌ها بود که “من فکر میکنم که فقط من و تو (معشوقش) وجود داریم و بقیه فقط یه سایه‌اند.”
      فرشاد جان،
      اول از همه ممنون که اینجا مینویسی و اجازه میدی تا فکرهای همدیگرو شریک بشیم. فکر میکنم دوتا متن توی هر بلاگ پستی که تو نظر میدی وجود داره، چیزی که من نوشتم و این انتخابو داری که بخونی و چیزی که تو نوشتی و باید خونده بشه.
      من هم قبول دارم که زندگی خفن‌ترین بازیه که میتونیم بازیش کنیم ولی بازی‌هایی که آدما بوجود آوردن به یه دلیل بود، فرار از زندگی!
      گاهی برای فرار از زندگی باید فکر کنی اقاقیا پر از شکلاته، گاهی باید فکر کنی فقط توئی و هیچکسی غیر از تو نیست و تاکسیا دروغن.
      میدونی هیچ چیز زندگی نمیشه ولی گاهی باید دکمه استاپو بزنی و ازش فرار کنی.

      پاسخ
      • فرشاد

        اونو که اره قبول دارم و صد در صد هم درسته
        همه ی بازیها وقت استراحت دارم و به نظر من بهترین این وقت های استراحت تو بازی زندگی هنره و در مورد من مخصوصا هنر هفتم
        اصولا انسانها برای فرار از این روزمرگی و قید و بند بود که هنر رو بوجود آورد
        و از آنجایی که هنر هیچ حد و مرزی نداره
        پس تصور آنچه که تو گفتی هم نوعی هنر حساب میشه که میتوان اونو فیلمش کرد یا روی صفحه نت بردش یا نقاشیش کرد و هزار جور دیگر
        اما اگه زندگی رو یه میدون مسابقه فوتبال تصور کنی همه ی این چیزا که گفته شد شادیه پس از گل حساب میشه
        میدون شاید دیده نشه اما اصل کاریه اونه
        بازم من نه فیلسوفم نه مرتبه علمی انچنانی دارم فقط نظرمو میگم و اگه مطمئن باشم که نظرم صد در صد درسته اصلا بیانش نمیکنم
        اینجا نوشتن واسه پختن نیست واسه پخته تر شدنه
        ممنون از سایت خوبت

        پاسخ
        • فرداد جهان بخش

          میدونی فرشاد واقعا نمیشه زندگیو قضاوت کرد و گفت که چطوریه. ولی این بحثا منو سر حال میارن. ارسطو میگه گمن همونقدر میدونم که نمیدونم.”
          وقتی مثل ارسط به قضیه نگاه میکنی و همه‌ی این دیدگاه‌ها رو میبینیو درکشون میکنی و سعی نمیکنی یکیشونو قبول کنی و دوباره میری سراغ بعدی، حال من خوب میشه. دیدگاه تو توی زندگی همیشه برای من جذاب بوده.
          ممنون که مینویسی.

          پاسخ
  2. سمیه خیراللهی

    متن فوق العاده ای بود👌👌

    به نظر من هم زندگی آن قدر ها که فکر می کنیم جدی نیست . زندگی یک بازیست.اما باید قواعد بازی را رعایت کرد!

    به گمونم من زندگی را مثل شطرنج بازی کردم. کلی فکر کردم برای کوچکترین حرکتش و کلی دلشوره داشتم از عکس العمل طرف مقابلم! توی ذهنم کلی درگیر بودم برای آنالیز کردن رفتار دیگران! امــا حالا فکر میکنم درست اینه که زندگی را مثل تخته نرد بازی کنیم، تاسی بریزیم و بگذاریم زندگی حرکتش را بکند. درست به اندازه سهمی که از دنیا داره، حالا وقتشه که کمی بازی رو بسنجیم و دوباره تاس بریزیم! یک کمی هم جدی و متفکرانه باشیم ، مهم خود بازیه حتی مهمتر از نتیجه!

    اميد بهترين چيزهاو انتظاربدترين چيزها را داشته باشیم و به این نکته دقت کنیم که زندگي يك بازي است وما هيچ كدام تمرين نداريم…

    پاسخ
    • فرداد جهان بخش

      تعبیر قشنگی بود سمیه عزیز!

      پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *